اشعار حضرت مسلم ع ۱
ای خدا، این دل شب من چه کنم
یک تن و این همه دشمن چه کنم
صبح، بودند همه یار، مرا
شب به جان، دشمنِ خونخوار مرا
صبح، من شمع و همه پروانه
شام، بیگانهتر از بیگانه
صبح، با من همگی پیوستند
شب، در خانه به رویم بستند
صبح، همراه مرا فوج سپاه
شب، مرا پیرزنی داد پناه
صبح، بر دامن من چنگ زدند
شام، از بام مرا سنگ زدند
امشب ای طُوعه، مرا خانه بده
مرغِ بشکسته پرم، لانه بده
امشب ای زن به وفا مردی کن
با من دِلشُده،، همدردی کن
«علی انسانی»
آنشب به شهر کوفه ز مردی نشان نبود
نوری ز مهر، در دل آن آسمان نبود
آنشب به کوفه صدق و صفا را نبود راه
ور بود، ذرّهای به دل کوفیان نبود
صیّاد سنگدل به کمین، با کمان به کین
وز بهر مرغ سوخته پر، آشیان نبود
در خواب ناز، مردم نامردم و جز او
اختر شمار دیده و اختر فشان نبود
از همرهان دل سیهش، سایه ماند و بس
او هم چو شب رسید، پی او روان نبود!
یک شیر مرد، بُرد به یک پیرزن پناه
با او به کوفه جز دل او مهربان نبود
دلها ز سنگ و، سنگ بر او هر چه میزدند
جز نام دوست هیچ ورا بر زبان نبود
«علی انسانی»
نقد جان بر کف و شرمنده به بازار توام
که بدین مایه ناچیز، خریدار توام
سنگها از همه سو بر من آزاده زدند
به گناهی که در این شهر گرفتار توام
کو به کو، در دل شب گردم و گریَم تا صبح همه خوابند و من سوخته، بیدار توام
دست از دار جهان شسته به پای قدمت
جان بکف دارم و مشتاق سردار توام
گر چه آواره در این شهر، یتیمان من اند
یاد اطفال تو و عترت اطهار، توام
کام خشکیده ولی آب ننوشم هرگز
تشنهام تشنه، ولی تشنه دیدار توام
دُرّ دندان من از دُرج دهن ریخت، چه غم؟
یاد چوب ستم و لعل گهربار، توام
پیش دشمن همه خندند ولی من گریَم
چه کنم عاشق دلسوخته زار توام
تا دَم مرگ، به یاد تو لبم زمزمه داشت
همه دیدند که سرباز وفادار توام
“میثم” بی سر و پایم که اگر بپذیری
خار افتاده به خاک ره گلزار توام
«غلامرضا سازگار»
صبح و شام!
کوفه امشب، چه ملال انگیز است
کوچههایش همه ماتم خیز است
در و دیوار، سخن میگوید
سخن از غربت من میگوید
من؛ چنان نقطه و غم، پرگار است
بخت اگر خفته، دلم بیدار است
چشمها رفته به خواب شیرین
غیر چشم من و چشم پروین
شب؛ سیاه است و دل خصم، سیاه
جز خدا بر که توان برد پناه
ای خدا! این دل شب، من چه کنم
یک تن و این همه دشمن، چه کنم
اهل کوفه همه پیمان شکنند
خود نمکخوار و نمکدان شکنند
مردمی، گشته در این مردم گم
مردمم؛ سیر، ازین نامردم
نیست در کوفه، نشانی ز وفا
نیست حرفی به زبانی، ز وفا
*
صبح، من شمع و همه پروانه
شام، بیگانهتر از بیگانه
صبح، بودند همه یار مرا
شب به جان، دشمن خونخوار مرا
صبح، با من همگی پیوستند
شب در خانه برویم، بستند
صبح، بر دامن من چنگ زدند
شام از بام، مرا سنگ زدند
صبح، همراه مرا فوج سپاه
شب، مرا پیرزنی داد پناه
*
آخر عشق، بود در بدردی
حاصلش نیست به جز، خون جگری
عاشقم، عاشق جانبازم من
در بر عشق، سرافرازم من
گر کِشد خصم، به پای دارم
دست، حاشا که ازو، بردارم
گو صبا، بر پسر مرجانه
کای ز آیین وفا، بیگانه
گر چه پیمان شکنی شد، با من
جمله رفتند و شدم تنها، من
پایدارم، پی حفظ شرفم
دست بردار نی ام از هدفم
کی اسیر تو شود، آزاده
و آنکه آزاده ز مادر، زاده
پیرو عشقم و گمره نشوم
شیرم و تابع روبه نشوم
الغرض روز شد و شب بگذشت
روز آن قوم، سیه چون شب گشت
چون به پیکار شد و، تیغ کشید
کوفی و کوفه، چو آن روز ندید
کار، آن گونه به دونان شد تنگ
کاوفتادند به فکر نیرنگ
کَند با مکر، سر راهش چاه
شیر، افتاد به دام روباه
عاقبت، جان به ره جانان داد
جان فدایش که بدین ره، جان داد
«علی انسانی»
شبی که دیده خود پر ستاره میکردم
برای غربت دل فکر چاره میکردم
به دانههای چو تسبیحِ اشک، در دستم
برای آمدنت استخاره میکردم
نماز عاشقی من شکسته شد اما
سلام بر تو ز دارالاماره میکردم
من از محلّه آهنگران بیاحساس
گذر نمودم و دل پر شراره میکردم
یکی سفارش تیر شعبهای میداد
دعا برای سر شیرخواره میکردم
غریبتر ز دلم روزگار چون میخواست
به کودکان غریبم اشاره میکردم
«علی ناظمی»
کارش میان معرکه، بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوه مولا گرفته بود
تنها میان مردم بیعت فروش شهر
انبوه کینه، دور و برش را گرفته بود
دلواپس غریبی امروز خود نبود
اما دلش به خاطر فردا گرفته بود
دیدی که از ارادت دیرینه حسین
یک کوفه زخم در بدنش جا گرفته بود
با سنگ پای بیعت او مُهر میزدند
باور نکرد از همه امضا گرفته بود!
این شهر خواب بود و ندانست قدر او
هر شب برای مردمش احیا گرفته بود
جرمش چه بود؟ نسبت نزدیک با علی
آن شعلهها برای همین پا گرفته بود
«محمد ارجمند»
چشم مرا اگر نه همه بال و پر کنی
با کاروان خویش کجا همسفر کنی؟
دیگر کبوتران به حضور تو میرسند
قسمت شده است اینکه مرا نامه بر کنی
دارالاماره است و نگاهم به سوی او
آیا شود تو نیز به سویم نظر کنی؟
آهنگران به نیزه و شمشیر سازیاند
ای وای اگر سفر به سرای خطر کنی
اینجا به بام خانه فقط سنگ میبرند
از کوچههای شهر مبادا گذر کنی
امروز اگر نشد که کنار تو جان دهم
فردا فراز نیزه مرا همسفر کنی
«جواد زمانی (استان قم)»
دل من بر سر این دار، صفایی دارد
وه که این شهر چه بام و چه هوایی دارد
خانه پیرزنی خلوت زاویّه من
هر که شد وحی به او، غار حرایی دارد
شب که شد داد زدم:”کوفه میا کوفه میا”
مرغ حق در دل شب صوت رسایی دارد
پیکرم تا به زمین خورد صدا کرد حسین
شیشه از بام که افتاد صدایی دارد
پشت دروازه مرا فاتحهای مهمان کن
تا بدانند که این کشته، خدایی دارد
هم سرم بی بدن و هم بدنم بی کفن است
حالم از قسمت آینده نمایی دارد
در سر بی بدنم هست هزاران نکته
سوره ما نیز بسم اللَّه و بایی دارد
دید خورشید که در بردن این نامه، شدم
دست بر دامن هر ذرّه که پایی دارد
«رضا جعفری»
نامردی اینجا باز پا برجاست، برگرد
مسلم میان کوچهها تنهاست، برگرد
دیشب به یاد چشمهای تو نخفتم
امشب سرم به شانه غمهاست برگرد
من آب مینوشم ولی از اشک دیده
چشمم به یاد لعل تو دریاست برگرد
اینجا برای دِرهمی، سر میفروشند
بازار کوفه بعد از این غوغاست برگرد
اینجا گلوی طفل را بوسند با تیر
صد حرمله برگِرد من پیداست برگرد
اینجا تسلّای یتیمان، تازیانه است
سیلی جواب طفل بی باباست برگرد
سنگ و سر مسلم اگر زیباست، اما
سنگ و سر زینب چه واویلاست برگرد
«سیّد محمّد جوادی»
شک و تردیدشان یقینی بود
آسمانهایشان زمینی بود
همه دنبال وعده ی گندم
شهر مشغول خوشه چینی بود
کوچه ها خالی از وفا داری
خانه ها گرم شب نشینی بود
خودشان را نشان نمی دادند
پشت هر سایه ای کمینی بود
دست غفلت همیشه در دست
زندگیهای این چنینی بود
نامه ام را نوشتم اما کاش
یک نفر مرد، یک امینی بود …
صبح تا شب تو را دعا کردم
تا نیایی خدا خدا کردم
رحمان نوازنی
خوب در حق تو وفا کردند
که مرا این چنین رها کردند
شب شد و مثل یک غریبه مرا
از سر خویش زود وا کردند
و نخوانده، نماز مغرب را
در نماز عشا قضا کردند
پشت دیوار مسجد کوفه
پشت ابلیس اقتدا کردند
آه مولا تو دیده ای حتماً
با من آن شب چگونه تا کردند
درِ هر خانه ای که رفتم آه
درِ غربت به روم وا کردند
دست من آب هم نمی دادند
کوفه را مثل کربلا کردند
خواب دیدم که در منای توأم
اولین ذبح کربلای توأم
رحمان نوازنی
یک نفر گفت تیغ بران است
آن یکی گفت مرد میدان است
یک نفر گفت گرد و خاک هواست
آن یکی گفت باد و طوفان است
یک نفر گفت روبرو نشوید !!!
شیر سرخ بَر و بیابان است
یک نفر گفت این دلش دریاست
پیک دریا، سفیر مرجان است
یک نفر گفت آتشش بزنید
دیگری گفت او گلستان است
یک نفر گفت درد آینه چیست؟
دیگری گفت سنگ باران است
یک نفر گفت جشن می گیریم!
بُکشیدش که عید قربان است
یک نفر گفت که کفن آرید
هرچه باشد ولی مسلمان است
باسم رب الحسین، رب الشهید
خون مسلم به پای یار چکید
رحمان نوازنی
خواب دیدم که کوفه جان می داد
ناله ام را به این و آن می داد
گریه گریه بهانه ام آن شب
پشت دروازه را نشان می داد
نیزه ای چرخ می زد و در شهر
سر خورشید را تکان می داد
دستهای ترحم کوفه
به اسیران لباس و نان می داد
کودکی هر بنفشه می چید و
لاله لاله به آسمان می داد
سنگ می خورد هر کسی پر داشت
دل آیینه ها ترک برداشت
رحمان نوازنی
این خلق نابکار به ما پشت پا زدند
در ابتدای راه، حقیرانه جا زدند
ما را به چند کیسه درهم فروختند
مولا میا به کوفه، که قید تو را زدند
از پشت بام بر سر این پیک نامه بر
با خنده سنگ های زمخت جفا زدند
هر سنگشان دقیق به لب می خورد حسین
از آن هزار سنگ، یکی را خطا زدند! ؟
آن هم که خورد گوشه پیشانیم، ولی
با قصد امتحان به جبین شما زدند
تا روی مخ جلوه نمایی کند سرم
از خون به گیسوان سپیدم حنا زدند
افتادم از بلندی و هر استخوان من
با لحن جانگداز، شما را صدا زدند
اما سه روز بعد شنیدم ز روی دار
طبل شروع غائله ی کربلا زدند
وحید قاسمی
دیشب به یاد تو هر لحظه سوختم
بر چشم های خیره سران دیده دوختم
هرکس به قیمت دو سه نان دین خود فروخت
من در ازای عشق تو جان را فروختم
***
قلبم در این دیار، غم بی شماره دید
پرده کنار رفت و تن پاره پاره دید
هر دختری که بر سر بالش گذاشت سر
خواب طلا و رخت نو و گوشواره دید
***
اینجا میا که بر سر تو سنگ می زنند
یر طفل ناز پرور تو سنگ می زنند
این کوچه ها پُر است زِ چشمان خیره سر
نامحرمان به خواهر تو سنگ می زنند
مسلم بشیری نیا
کوفیان طایفه ای صد رنگ اند
صبح در بیعت و شب در جنگ اند
کینه ای سخت به مهمان دارند
عادت کشتن طفلان دارند
آسمان دلشان پردود است
تیر هاشان همه زهر آلود است
مردمی سخت یتیم آزارند
اهل نامردی و کج پندارند
مرد و زن جمله شان سنگ زدند
امّت خدعه و نیرنگ زدند
همچو گرگی که بخون تشنه بود
پنجه هاشان چو لب دشنه بود
پی تکرار مدینه باشند
با لگد در پی سینه باشند
ناسزا بر لبشان جا دارد
دلشان کینهء زهرا(س) دارد
کارشان شهره هفت آفاق است
حرفشان با اسرا شلّاق است