شبی که حتی یه ستاره هم نداره//سال ۹۵
دلِ شب شبی که حتی یه ستاره هم نداره
شبی که چشایِ خونِ آسمون بارون می باره
شبی که پرستو ها هم به چشا خوابی ندارن
شبی که ستاره ها هم دیگه مهتابی ندارن
شبی که رازِ مگوئه هق هقا تویِ گلوئه
اگه هم میاد صدایی این صدای شستوشوئه
توی سینه ها یه غوغاست که چشا شبیهِ دریاست
رویِ شونه هایِ دیوار سر پهلوونی تنهاست
خون تویِ چشاش می لرزه داره زانواش می لرزه
دست کجا کشید که اینطور داره بازواش می لرزه
تو گلوش صدا گرفته دست بچه ها گرفته
واسه بردنِ عزیزش با گُلاش عزا گرفته
تا اونو کفن می پیچید عطرِ پیرهن می پیچید
گرچه آستین به دهانه ناله ی حسن می پیچید
دختری داره مینبینه پری که آتیش سوزونده
نیمه شب باز می شه از هم دری که آتیش سوزونده
رویِ پیشونیا چینه طفلی رو خاکا میشینه
از خونی که بر زمینه ردِ تابوت و می بینه
شاعر:حسن لطفی