در بیان حالات و وقایع بعد از رحلت پیامبر(ص)
۱//
برای علی روزی بزرگتر از دو روز نیامد. روز اول روزی بود که پیغمبر (ص) از دنیا رحلت کرد و روز دوم روزی بود که برخی در سقیفه بنی ساعده نشسته بودند. در طرف راست ابی بکر و مردمان با او بیعت می کردند. ناگاه عمر به او گفت: که ای مرد، اگر علی با تو بیعت نکند چیزی در دست تو نخواهد بود از خلافت. بفرست به طلب او که بیاید و با تو بیعت کند. اینها که با تو بیعت می کنند مردمان پست نادانی هستند.
پس قنفذ را بطلب آن حضرت فرستاد و به او گفت: برو به علی بگو اجابت کن خلیفه رسول خدا را.
قنفذ رفت و پیغام ابوبکر را به آن حضرت رساند و فورا برگشت و به ابی بکر گفت که علی گفت برای تو که رسول خدا(ص) غیر از من احدی را خلیفه برای خود قرار نداده.
ابوبکر گفت: برگرد به سوی او و بگو: اجابت کن خلیفه را که مردمان گرد آمده اند برای بیعت کردن با او و آنها همه مهاجرین و انصار و قریش هستند و تو مردی هستی از مسلمانان. آنچه که به نفع ایشان است به نفع توام هست و آنچه که به ضرر ایشان است به ضرر توام هست.
قنفذ رفت و طول نکشید که برگشت و گفت: علی در جواب تو گفت که رسول خدا(ص) به من وصیت فرموده که چون او را در قبرش پنهان کردم از خانه بیرون نروم تا وقتی که کتاب خدا را جمع کنم. زیرا که آنها روی شاخه های درخت خرما و شانه های شتران نوشته شده.
عمر گفت: برخیزید تا ما به نزد او رویم.
پس ابوبکر و عمر و عثمان و خالد بن ولید و مغیره بن شعبه و ابو عبیده بن الجراح و سالم، غلام ابی حذیفه و قنفذ همه برخاستند و من هم با آنها برخاستیم. چون به درب خانه رسیدیم و فاطمه آنها را دید درب خانه را بست بر روی ایشان و شکی نداشت در اینکه آنها داخل خانه نخواهند شد مگر به اذن او.
پس عمر با پای خود زد و در را شکست و آن درب سعف خرما بود. همه داخل خانه شدند و علی را با جامه ای که به خود پیچیده بود بیرون آوردند.
پس فاطمه بیرون آمد و گفت: ای ابوبکر، می خواهی مرا از شوهرم بیوه کنی؟ به ذات خدا سوگند اگر دست از او بر نداشتید موهای خود را پریشان می کنم و گریبان خود را چاک می زنم و به پروردگار خود صیحه می زنم و دست حسنین را گرفت و بیرون رفت به طرف قبر پیغمبر(ص).
سلمان گفت: علی(ع) به من گفت: ای سلمان، دریاب دختر محمد را زیرا که می بینم که دو طرف مدینه میل به افتادن کرده. به ذات خدا سوگند اگر موهای خود را پریشان کند و گریبانش را چاک نماید و برود نزد قبر پدر خود و صیحه بزند به سوی پرورگار خود مهلت داده نمی شود که مدینه با اهلش به زمین فرو می رود.
سلمان فورا دریافت و گفت: ای دختر محمد، خدا پدرت را برانگیخت که رحمت باشد، برگرد.
فرمود: ای سلمان می خواهند علی را بکشند. من نمی توانم صبر کنم. بگذار بروم نزد قبر پدرم و موهایم را پریشان کنم و گریبانم را چاک زنم و بر پروردگار خود صیحه زنم.
سلمان گفت: می ترسم مدینه فرو رود. علی مرا فرستاد به سوی تو و می فرماید: برگرد برو به خانه و از نفرین کردن صرف نظر کن.
فاطمه گفت: بر می گردم و صبر می کنم و فرمان او را می شنوم و اطاعت می کنم.
منبع:
– جُنهُ العاصمه؛ در بیان حالات و وقایع بعد از رحلت پیامبر(ص) ؛ ص ۴۸۰
– بحارالانوار ؛ ج ۲۸ ؛ ص ۲۲۷
– مواقف الشیعه ؛ ج ۱ ؛ ص ۴۳۱
– بیت الاحزان؛ ص ۹۶
———————————————————
۲//
راوی می گوید:
علی را با همان جامه ای که به خود پیچیده بود از خانه بیرون بردند و از طرف قبر پیغمبر(ص) عبور دادند و من شنیدم که می گفت:
ای پسر مادر! این جماعت مرا ناتوان کردند و نزدیک شدند که مرا بکشند.
ابوبکر نشست در سقیفه بنی ساعده و علی(ع) پیش آمد. عمر به او گفت: بیعت کن.
فرمود: اگر بیعت نکنم چه می شود؟
عمر گفت: به ذات خدا سوگند اگر بیعت نکنی گردنت را می زنم.
علی(ع) به او گفت: در این حال، به ذات خدا سوگند من بنده خدا هستم که کشته شدم و برادر رسول خدا(ص).
پس عمر گفت: بنده خدا هستی که کشته شدی اما برادر رسول خدا نیستی؛ سه مرتبه این سخن را گفت.
پس خبر به عباس بن عبدالمطلب رسید. با شتاب، دوان دوان آمد و به عمر گفت: با پسر برادرم مدارا کن. بر من است که بیعت کند با شما.
پس عباس آمد و دست علی را گرفت و او را به ابی بکر مالید تا اینکه غضبناک دست از او برداشتند.
منبع:
– جُنهُ العاصمه؛ در بیان حالات و وقایع بعد از رحلت پیامبر(ص) ؛ ص ۴۸۲
– بحارالانوار ؛ ج ۲۸ ؛ ص ۲۲
– مواقف الشیعه ؛ ج ۱ ؛ ص ۴۳۱
– بیت الاحزان ؛ ص ۹۶
———————————————————
۳//
در روایت بحار است که:
عمربن الخطاب با چهار هزار مرد هجوم آوردند در خانه که برای بیعت گرفتن علی را که از خانه به مسجد بردند، فاطمه در عقب در، محکم خود را به در چسبانده بود که داخل خانه نشوند. عمر بر در، لگدی با پای خود زد و در کنده شد و بر شکم فاطمه افتاد و محسن او سقط شد. وقتی جامه علی را می کشیدند که او را به مسجد برند، فاطمه با اینکه دل او به شدت درد داشت خود را به علی چسبانده بود و طرف جامه را نگاه می داشت و می کشید به طرف خود، به نحوی که آن جماعت بر می گشتند و به روی یکدیگر می ریختند بر روی زمین و به زانو در می آمدند و پیوسته آنها جامه حضرت را می کشیدند و فاطمه هم می کشید تا اینکه عمر شمشیر خالدبن ولید را گرفت و با غلاف آن بر شانه فاطمه زد تا آنکه مجروح شد؛ سه مرتبه این عمل را کرد و نتوانستند جامه را از دست فاطمه بگیرند تا اینکه جامه پاره پاره شد. یک پاره آن در دست فاطمه ماند و پاره های دیگر آن در دست های آن جماعت ماند و آن جراحت بر بازوی زهرا(س) بود تا وقتی از دنیا رحلت فرمود.
در اثر ضربت هایی که به فاطمه وارد شد آن حضرت غش کرد وقتی به هوش آمد که خانه خالی شده بود و علی را برده بودند. پرسید: علی کجاست؟ فضه گفت: مردمان او را کشیدند و بردند برای بیعت گرفتن. چون فاطمه این سخن را شنید لباس خود را پوشید و چادر بر سر کرد و دست حسن و حسین را گرفت و با جمعی از زن ها در عقب امیرمومنان روانه شد تا او را از دست آنها نجات دهد.
چون بر در مسجد رسید نظر کرد دید ابوبکر بالای منبر پدرش نشسته و علی سر برهنه پایین منبر و شمشیر در دست عمر است و می گوید: ای علی، بیعت کن و اگرنه گردنت را می زنم. صدیقه کبری، فاطمه زهرا صیحه ای زد و پدرش را ندا کرد.
منبع:
– جُنهُ العاصمه؛ در بیان حالات و وقایع بعد از رحلت پیامبر(ص) ؛ ص ۴۸۸
-بحارالانوار ؛ ج ۲۸ ؛ ص ۲۲۷