اشعار قتلگاه سیدالشهداء ع ۱
در لا به لای پارههای حنجر تو
مبهوت مانده چشمهای خواهر تو
سنگ و سنان و نیزه مقتل را گرفته
یا لختههای خون زخم پیکر تو؟
این گرگها با جسم پاک تو چه کردند!
چندی گذشته از وداع آخر تو
این ساربان سنگ دل در بین گودال
دنبال انگشت است یا انگشتر تو
زخم عمیق سینهات را بوسه دادم
شاید شود آرامگاه اصغر تو
خاکم به سر، امشب تنور داغ خولی
باید پذیرایی نماید از سر تو
نامحرمان دور و بر ما را گرفتند!
ترسم بمیرد از خجالت دختر تو
«مصطفی متولی»
صدای کیست که از قتلگاه میآید
ز کام تشنه او سوز آه میآید
چه ظالمانه، چه بی رحم، خنجری از بغض
به روی حنجرهای بیگناه میآید
ز خیمه، خستهترین بانوی غم عالم
به سینه میزند و بی پناه میآید
به زیر چادر خاکی، غریب و دل خسته
قدی که گشته هلالی، چو ماه میآید
اگر چه کار گذشته، و لیک ظرفی آب
به دست دخترکی غرق آه میآید
اگر که در بدنی استخوان سالم بود
سپاهی از سُم مرکب ز راه میآید!
برای بردن انگشتری ز مقتل نور
صدای خنده بختی سیاه میآید
«علی ناظمی»
آرام جان خسته دلان، پیکرت کجاست
جانم به لب رسیده پدر جان سرت کجاست
جسمت اسیر فتنه یغماگران شده
پیراهن امانتی مادرت کجاست
از چه جواب دختر خود را نمیدهی
بابای با محبّتم، انگشترت کجاست
در خیمه هر چه بود به تاراج فتنه رفت
خاکم به سر عمامه پیغمبرت کجاست
سوز عطش ز خون تنت موج میزند
ای تشنه لب، برادر آب آورت کجاست
از دود خیمه تربت شش ماهه گم شده
بابا بگو مزار علی اصغرت کجاست
ما را میان این همه دشمن نظاره کن
دیگر مپرس: “دخترکم معجرت کجاست”
«مصطفی متولی»
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
نیزهها بر عطشش قهقهه سر میدادند
زخمها لاله باغ بدنش را بردند
دشنهها دور و بر پیکر او حلقه زدند
حلقهها نقش عمیق یَمنش را بردند
این عطش، یوسف معصوم کدامین مصر است
که روی نیزه بوی پیرهنش را بردند
تا که معلوم نگردد به کدام آیین است
اهل صحرای تجرّد کفنش را بردند
بادها سینه زنان زودتر از خواهر او
تا مدینه خبر آمدنش را بردند
یوسف آهسته بگویید، نمیرد یعقوب
گرگها یوسف گل پیرهنش را بردند
«رضا جعفری»
هر چند شرحِ کُشتن تو لب گزیدنی است
احوال قتلگاه تو گفتن، شنیدنی است
آواره امّتی که به طعنه صدا زدند:
“این حال و روز سبط پیمبر چه دیدنی است! “
خواهر ز نالههای بریده خبر گرفت
آن دل که داده بود به دستت بریدنی است
هر ثانیه وداع تو تکرار میشود
آری وداع آخر تو، آفریدنی است
حتماً به سمت جسم تو قاتل دویده است
اصلاً زمین پست، زمینی دویدنی است!
انگشتری در آر که وقت شکار صید
بالی اگر به کار نیاید، بریدنی است
جرمی برای نیزه و شمشیرها مساز
بوسیدنی است هر چه به جسم تو دیدنی است!
خون دلی که خوردم از این شد که بر زمین
خون از لبان نیزه دشمن، چکیدنی است
«جواد محمدزمانی»
هر روز من به یاد تنت گریه میکنم
با پاره پاره پیرهنت گریه میکنم
میسوزم و وداع ترا اشک میشوم
از رفتن و نیامدنت گریه میکنم
پای لب ترَک ترَکت، آب میشوم
بر لحظههای لب زدنت گریه میکنم
داغ ترا به سینه زنم تا به قتلگاه
با نیزههای بر بدنت گریه میکنم
تو زیر چکمههای کسی خاک میخوری
من پای دست و پا زدنت گریه میکنم
تو از فراز نیزه مرا میکنی نگاه
من بر فراق بی کفنت گریه میکنم
میمیرم و دوباره مرا زنده میکنی
“بر هر هزار زخم تنت گریه میکنم”
«علیرضا لک»
از آتش عطش؛ جگرم شد کباب، آب
هم سوز تشنه کامی و هم آفتاب، آب
ای آب، آبروی خود امروز حفظ کن
خود را رسان به تشنه لبان با شتاب، آب
ای ابر خشک دیده، ندیدی که اشکریز
از بعد اصغرش شده ذکر رباب، آب
سقای من کجاست ببیند، طلب کند
دلبند بوتراب به روی تراب، آب
ای ذوالجناح، رو به حرم گو به دخترم
تا آخرین نفس پدرت گفت: “آب آب”
من آب آب میکنم و میزبان دون
با سنگ و تیر و نیزه بگوید جواب، آب
اظهار تشنگی است، ولی کاخ ظلم را
چون سیلِ ریشه کن کند از بن خراب، آب
«علی انسانی»
نخوابد دیده، خوابش را گرفتند
مهش را، آفتابش را گرفتند
تنش پامال سمّ اسبها شد
گلم بود و گلابش را گرفتند
«علی انسانی»
هم، ماه جدا ز سایهات میبوسم
هم، دست بلند پایهات میبوسم
ای گشته ورق ورق، به خاک افتاده
قرآن من، آیه آیهات میبوسم
«علی انسانی»
آن تشنه کشته را تماشا میکرد
وز اشک، کنار خویش دریا میکرد
میگفت که از اینهمه تیر و شمشیر
ای کاش، یکی به قلب من جا میکرد
«علی انسانی»
مرکب خونین
تن راکب، نهان در موج خون بود
رخ مرکب، ز خونش لاله گون بود
سرشک از دیده در هر صیحه میریخت
شرار از سینه با هر شیهه میریخت
بفکر چاره، آن بیچاره میگشت
بگِرد پیکری صد پاره میگشت
دو دستش گشت پای آن بدن، خَم
سر خود را فرود آورد کم کم
تن صد پاره را در موج خون جُست
ز خون صاحب خود، روی خود شست
نهاد آن تشنه در میدان دویده
لب عطشان به رگهای بریده
همه عالم فدای کشتهای باد
که چون از صدر زین بر خاک افتاد
وفا را زندگی در مکتبش بود
که اوّل زائر او، مرکبش بود
ز اشکش دشت را دریای خون کرد
رخ از خون امامش لاله گون کرد
برون از قتلگه، بی راکب آمد
به سوی خیمه ها، بیصاحب آمد
صدای نالهاش را تا شنیدند
همه از خیمهها بیرون دویدند
یکی از غم، گریبان چاک میکرد
یکی خونش، به گیسو پاک میکرد
یکی پوشاند زاشک خود، زمین را
یکی بر پشت برگرداند، زین را
چراغ محفل طاها، سکینه
دو دست از شدّت غم، زد بسینه
که ای گم کرده راکب، راکبت کو؟
چرا صاحب نداری صاحبت کو؟
چرا از تیر، دشمن شسته بالت؟
چرا خون خدا ریزد ز یالت
بگو، ای پیکرت گردیده صد چاک
امید ما کجا افتاده در خاک؟
تو صورت شستهای از خونِ مظلوم
مرا دیگر یتیمی گشت، معلوم
تو که آتش فروریزی ز سینه
بگو از راکب خود با سکینه
چو خنجر بر گلوی او نهادند
بآن لب تشنه آیا آب دادند؟
به جای آب؛ در دل، آتشت باد
که ای “میثم” امامت تشنه، جان داد
«غلامرضا سازگار»
بُراق بی رسول
ای ملائک، ناله و افغان کنید
آسمان را بر زمین ویران کنید
آه؛ یاران، آسمان شد چاک چاک
آفتاب فاطمه، شد نقش خاک
گشته در امواج ظلمت آشکار
ذوالجناحی بی لگام و بی سوار
ذوالجناحی، شیهههایش دردناک
کاکلش خونین و قلبش چاک چاک
ذوالجناحی، نه بُراقی بی رسول
شسته خون از چهره با اشک بتول
شیههاش از قتلگه تا خیمه گاه
“الظلیمه الظلیمه” آه آه
ذوالجناحا، از چه خود را باختی
جان زینب را کجا انداختی؟
کاکلِ از خون خضاب آوردهای
در حرم، خون جای آب آوردهای
دیده گریان و دل مجنون کیست
ای بُراق بی رسول، این خون کیست ؟
ذوالجناحا، لحظهای کز خیمه گاه
ره سپر گشتی به سوی قتلگاه
کودکی با گریه در راهت نشست
خم شد و بگرفت پایت را به دست
گریه بر آن گوشوار عرش کرد
گیسویش، زیر سمت را فرش کرد
مینشاند از زلف گردآلود، مُشک
بود لبهایش بسان چوب، خشک
تاب از بهر دل بی تاب خواست
از پدر، هنگام رفتن آب خواست
آن صغیر تشنه کام بی گناه
آب آبش گشته بر لب آه آه
رو به خیمه، با رخ گلگون مبر
آب میخواهد، برایش خون مبر
*
یا محمّد، نور عینت را ببین
ذوالجناح بی حسینت را ببین
رَفرَفی برگشته از معراج خون
یا، مَهی تابیده از امواج خون
یک طرف، خیل ملک دنبال او
یک طرف، زهرا به استقبال او
«غلامرضا سازگار»
اندازه صبر
پیکر قرآن، نشان تیرهاست
آیه آیه، طعمه شمشیرهاست
جسم پاک یوسفی در خون و خاک
مثل قلب پیر کنعان، چاک چاک
یک گل خونین و هفتاد و دو داغ
تشنه کام افتاده در دامان باغ
برگهای خشکش از خون، تر شده
غنچه روی سینهاش پرپر شده
*
سنگ دشمن، دُرّ نایاب من است
تشنگی، شیرینترین آب من است
کاش تا بازت فدایی آورم
بود هفتاد و دو یار دیگرم
کاش صدها عون و جعفر داشتم
قاسم و عبّاس و اکبر داشتم
کاش می دادی مرا، صد طفل شیر
تا سپر میشد گلوشان پیش تیر
این من و این شعله تاب و تبم
این بیابانگرد کویت، زینبم
عهد بستم با تو، تا پای سرم
رخ کند تقدیم سیلی، دخترم
حُکم کن؛ فرمان تو، نور است نور
تا گذارم چهره بر خاک تنور
دوست دارم پیش چشم زینبم
چوب دشمن، بوسه گیرد از لبم
*
ای ملایک، رو در این هامون کنید
شمر را از قتلگه بیرون کنید
ای عزیز فاطمه، دادی بزن
آخر ای مظلوم، فریادی بزن
چاره خصم بد آیین کن، حسین
لب گشا یک لحظه نفرین کن، حسین
ای یم رحمت نمی از ابر تو
ای دو صد ایّوب، مات صبر تو
چشم هستی بر تو خون بارد حسین
صبر هم اندازهای دارد حسین
قلب دریا، سوخته چون حنجرت
از صدای آب آب دخترت
پیکرت، آغشته با خون دل است
طرّهات، در پنجههای قاتل است
یا، ز دست قاتلت خنجر بگیر
یا، ره گودال بر مادر بگیر!
کربلا! این رسم مهمانداری است
از گلوی میهمان، خون جاری است
کربلا، دریایی از خون آمده
شمر، از گودال بیرون آمده
قرص خورشید است در پیراهنش
می چکد خون خدا از دامنش
آن سرِ ببریده، گویی دَم به دَم
می خورد لبهای عطشانش به هم
ریزد از چشمان خونینش گلاب
زیر لب آهسته گوید: “آب آب”
«غلامرضا سازگار»
نماز امام حسین (علیهالسلام)
جبین خویش، سپر کرد پیش سنگ عدو
نمود نیّت و آنگه ز خون گرفت وضو
به پیش تیر به قصد نماز، قامت بست
دو لب گشود به تکبیر و شد سرا پا هو
قیام، طی شد و بالا گرفت پیراهن
در آن میانه عیان شد سفیدی دل او
بنا گه از طرف خصم، تیغ زهرآلود
رسید بر دل و سر بر کشید از آن سو
زهی رکوع که خم شد برون کشید از پشت
سه شعبه را که ز دل سر نموده بود فرو
شد از دو سوی بدن، خون پاک او جاری
چنانکه آب روان، سر بر آورد از جو
رسید نوبت سجده، دگر ز پا افتاد
نهاد با رخ خونین به خاک مقتل رو
هنوز بود سلام نماز بر دو لبش
که شد جدا سر نورانیاش ز تیغ عدو
نماز، زنده بوَد از حسین تا صف حشر
که بود سرخی سجّادهاش ز خون گلو
دَم از حسین و مرامش اگر زنی “میثم”
برو طریق ورا، از ره نماز بپو
«غلامرضا سازگار»
صدا، صدای نفسهای آخرینش بود
و مرگ، تشنه و درمانده در کمینش بود
غریب و بی رمق و دل شکسته بر میگشت
چقدر داغ که در شیهه حزینش بود
دلش، گرفتهترین آسمان عاشورا
و آب، تشنه لبهای آتشینش بود
پر از خبر، خبر داغ میرسید از راه
و خون کاکلش انگار بدترینش بود
جواب سوخته دختران چشم به راه
سکوت جاری چشمان نکته بینش بود
و حرف آخر او، سربزیری و اندوه
و داغ تازه که بر واژگون زینش بود
چقدر خیمه در اندوه این خبر میسوخت
و او فقط عرق شرم بر جبینش بود!
ز خوناب جگر، دریا کنم چشمتر خود را
مگر پیدا کنم در این یَم خون، گوهر خود را
الا ای بلبلان، با من بنالید از برای من
که نقش خاک، دیدم لالههای پر پر خود را
برم تا یادگار از این گل پر پر شده با خود
سزد از خون او رنگین کنم موی سر خود را
برادر، ای ز دور خردسالی همدم زینب
چرا تنها سفر کردی، نبردی خواهر خود را
زمین از اهرمن پر، ای سلیمان به خون خفته
در این صحرا کجا گم کردهای انگشتر خود را
از آن ترسم که زیر تازیانه جان دهد از کف
به جان مادرت زهرا، رها کن دختر خود را
سرت ازنوک نِی،کافیست بامن همسخن گردد
دگر زحمت مده جان برادر، حنجر خود را
چگونه طاقت آوردم که دیدم بر گلوی تو
نشان زخم تیغ و بوسههای مادر خود را
جداییّ من و تو، بند از بندم جدا کرده
چگونه از تو بر دارم نگاه آخر خود را
دو زخمت مانده؛آن یک برکمراین برجگر، آری
که دیدی داغ عبّاس و علیّ اکبر خود را
صدای غربتت پر کرد عالم را در آن ساعت
که کردی دفن، پشت خیمه جسم اصغر خود را
گنهکاری چو “میثم”، چشم بر لطف شما دارد
مبادا روز محشر واگذاری نوکر خود را
«غلامرضا سازگار»
معراج عشق!
. . .
. . .
خواهرش، بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
سیل اشکش بست، بر وی راه را
دود آهش کرد حیران شاه را
در قفای شاه، رفتی هر زمان
بانگ مهلاً مهلاًاش، بر آسمان
کای سوار سر گران، کم کن شتاب
جان من، لَختی سبکتر زن رکاب
تا ببوسم آن رخ دلجوی تو
تا ببویم آن شکنج موی تو
*
شَه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشه چشمی بدان سو کرد باز
دید مشکین مویی از جنس زنان
بر فلَک دستی و، دستی بر عنان
زن مگو، مرد آفرین روزگار
زن مگو؛ بِنتُ الجَلال، اُختُ الوَقار
زن مگو، خاک درش نقش جبین
زن مگو دست خدا، در آستین
*
باز دل بر عقل میگیرد عنان
اهل دل را آتش اندر جان، زنان
میدراند پرده، اهل راز را
میزند با ما، مخالف ساز را
پنجه اندر جامه جان میبرد
صبر و طاقت را گریبان میدرَد
هر زمان، هنگامهای سر میکند
گر کنم مَنعش، فزون تر میکند
اندر این مطلب، عنان از من گرفت
من ازو گوش، او زبان از من گرفت
میکند مستی به آواز بلند
کاینقدر در پرده مطلب تا به چند
*
سرخوش از صهبای آگاهی شدم
دیگر اینجا زینب اللّهی شدم
مدّعی گو کم کن این افسانه را
پند بیحاصل مده دیوانه را
کار عاقل، رازها بنهفتن است
کار دیوانه پریشان گفتن است
خِشت بر دریا زدن، بیحاصل است
مُشت، بر سِندان نه کار عاقل است
لیکن اندر مَشرب فرزانگان
همرهی سخت است بر دیوانگان
همرهی بِه، عقل صاحب شرع را
تا ازو جوییم اصل و فرع را
همّتی باید، قدم در راه زن
صاحبِ آن خواه مرد و خواه، زن
غیرتی باید به مقصد ره نورد
خانه پرداز جهان چه زن چه مرد
شرط راه آمد نمودن قطع راه
بر سر رهرو، چه معجر چه کلاه
*
پس ز جان بر خواهر استقبال کرد
تا رُخش بوسد، الف را دال کرد
همچو جان خود، در آغوشش کشید
این سخن آهسته در گوشش کشید
کای عنان گیر من، آیا زینبی؟
یا که آه دردمندان، در شبی
پیش پای شوق، زنجیری مکن
راه عشق است این، عنان گیری مکن
با تو هستم جان خواهر، همسفر
تو به پا این راه پویی، من به سر
خانه سوزان را تو صاحبخانه باش
با زنان در همرهی، مردانه باش
جان خواهر در غمم زاری مکن
با صدا بهرم عزاداری مکن
معجر از سر، پرده از رخ وا مکن
آفتاب و ماه را رسوا مکن
هست بر من ناگوار و ناپسند
از تو زینب، گر صدا گردد بلند
هر چه باشد تو علی را دختری
ماده شیرا، کِی کم از شیر نری
*
با زبان زینبی، شَه آنچه گفت
با حسینی گوش، زینب میشنفت!
با حسینی لب، هر آنچ او گفت راز
شَه به گوش زینبی، بشنید باز
گوش عشق آری، زبان خواهد ز عشق
فهم عشق، آری بیان خواهد ز عشق
با زبان دیگر این آواز نیست
گوش دیگر، محرم این راز نیست
. . .
. . .
«عمّان سامانی»
تسنیم خون گردید
درین ماتم؛ خلیل از دیده خون افشاند، آزر هم
به داغ این ذبیح اللَّه؛ مسلمان سوخت، کافر هم
شگفتی نایدت بینی چو در خون، دامن گیتی
کزین سوک آسمان افشاندخون ازدیده،اختر هم
به سوک فخر عالم از نبی جان، وز بنی آدم
ز افغان شش جهت ماتمسراشد،هفت کشور هم
مکید آن تاجدار مُلک دین تا از عطش خاتم
ز دست و فرق جم، انگشتری افتاد، افسر هم
به خونش تا قبا شد، لعل گون دستار گلناری
به باغ خُلد؛ زهرا جامه نیلی کرد، معجر هم
ز تاب تشنگی، تا شد شَبه گون لعل سیرابش
علی، زد جامه را در اشک یاقوتی، پیمبر هم
چو فرق کوکب بُرج اسد از کین دو پیکر شد
ز سر بشکافت، فرق صاحب تیغ دو پیکر هم
چو نجل ساقی کوثر، زبان از تشنگی خائید
به کام انبیا تسنیم خون گردید، کوثر هم
مکافات این عمل را بر نتابد، وسعت گیتی
چه جای وسعت گیتی، که بس تنگ است، محشر هم
فلَک! آل علی را جا، کجا زیبد به ویرانه؟
نه آخر غیر این ویرانه بودی جای دیگر هم
ز ابر دیده«یغما» برق آه، ار باز ننشانی
زنی تا چشم برهم خامه خواهدسوخت،دفتر هم
«یغمای جندقی»
رگهای گلوی خشک گردیده ببوس
جایی که به جز تو کس نبوسیده ببوس
این تن که زِ هر زخم به تیغ دشمن
وا کرده دو لب به خصم خندیده ببوس
«علی انسانی»
از پشت زین؛به خاک، چو خورشید دین نشست
برخاست شورشی که فلَک بر زمین نشست
از شش جهت بلند شد آهی که دود آن
بر طاق منظر فلَک هفتمین نشست
افلاک را سِرشک مصیبت ز سر، گذشت
ایام را غبار اَلم بر جبین نشست
آن بیحیا که سینه او جای کینه بود
بر سینه شریف امام مبین نشست!
خونی به خاک ریخت که در چرخ چارمین
در خون دیده، عیسی گردون نشین نشست
برخاست طُرفه گَردی ازین تیره خاکدان
بر روی ساکنان بهشت برین نشست
گلهای لاله رنگ ز دامان، به دیده ریخت
این خار غم، چو در دل روحالامین نشست
«نیاز جوشقانی»
جسمی به خاک و خون زده خرگه، ز جان جدا
پای از رکاب خالی و، دست از عنان جدا
از پیکرش به جُرم چه آخر عدو نمود
خون ازرگ و؛رگ از پی و، پی ز استخوان جدا؟
بر حال او ز چشم شفق خون گریستند
خاور جدا و، مِهر جدا، آسمان جدا
در قتلگه به حال که در ماتماند و شور؟
محمل جدا و، ناقه جدا، کاروان جدا
از چار سو به قتل که دشمن گرفته است؟
خنجر جدا و، تیغ جدا و، سنان جدا
این بسملی که جای پَر؛ از وی دمید، تیر
در خاک و خون تپد ز چه از آشیان جدا
در ماتم که این همه در هر سراچهایست؟
شیون جدا، و ناله جدا و فغان جدا
در کربلا ز بهر چه سرگشتهاند و زار؟
مُشتی عیال بیکس و از خانمان جدا
گریان فتاده دختری از تاب تشنگی
دارد ز شمر شِکوه جدا، وز سنان جدا
«شباب شوشتری»
لباس کهنه بپوشید زیر پیرهنش
مگر که بر نکشد خصم بد منِش ز تنش
لباس کهنه چه حاجت، که زیر سُمّ ستور
تنی نماند، که پوشند جامه یا کفنش!
که گفت از تن او بر کشید خصم، لباس؟
لباس کِی بود او را که پاره شد بدنش
نه؛جسم یوسف زهرا، چنان لگدکوب است
کزو توان به پدر برد، بوی پیرهنش
زمانه خاک چمن را به خاک عُدوان داد
تو در فغان که چه شد ارغوان و یاسمنش!
نه گل، تو گر سر خاری از آن چمن دیدی
بیا و آب ده از جویبار چشم منش
عیالش، ار نه به همره درین سفر بودی
ازو خبر نرسیدی به مردم وطنش
بلی؛ ز خاک، صبا بر تنش کفن پوشاند
بیافتی اثری گر، ز جسم ممتَحنش
ز دستگاه سلیمان، فلک اثر نگذاشت
به غیر خاتمی آن هم به دست اهرمنش
دهان کجا که نماید تلاوت قرآن
مگر که روح قدُس ساخت حرفی از دهنش
«وصال شیرازی»
ای روی تو روز و موی تو چون شب من
بر سوز دلت سوخت، دل مرکب من
از باب جگر سوختهات بوسه مخواه
ترسم که بسوزد رُخ تو از لب من
«علی انسانی»
بر جگر گذاشت!
از زین فتاد و سر به سر خاک، بر گذاشت
خاکم به سر؛ که شد به سر خاک، سر گذاشت
هر جا که سر نهاد، بر آن ریگهای گرم
از تاب رفت و، باز به جای دگر گذاشت
اشکش ز دیده جاری و، از تاب تشنگی
لبهای خشک را به ره چشم تر گذاشت
هر جا که درد داشت، بر آن میگذاشت دست
ای درد بر دلم، که به دل بیشتر گذاشت
از بس رسیده بود، بر آن تیر چار پر
چون مرغ پر شکسته، سرش زیر پر گذاشت
تا جای داشت؛ داد به تن، جاری زخم تیر
جز دل، که جای زخم فراق پسر گذاشت
میخواست جای فرقت یاران، دهد به دل
از غم نبود جا به دلش، بر جگر گذاشت
جانش، هوای بارگه کبریا نمود
تن را، برای دشمن بیدادگر گذاشت
“داودی شیرازی”
آن نعش نازنین تو بیسر، کجا رواست؟
و آن سر؛ جدا فتاده ز پیکر، کجا رواست؟
یک قلب و تیغ؛ این همه، تا قبضه ای دریغ
یک جسم و تیر؛ این همه تا پر، کجا رواست؟
گیرم صواب؛ گر چه خطا، هر چه بر تو رفت
اسبت به کشته تاختن، آخر کجا رواست؟
نو خط، برادران تو را، تشنه لب دریغ
کشتن، به نزد دیده خواهر کجا رواست؟
سرگشته خواهران تو را، خسته دل فسوس
بستن به پیش چشم برادر، کجا رواست؟
فرزند اگر فرنگی، و مادر اگر مُجوس
قتل پسر، برابر مادر کجا رواست؟
آن گونه تاب تشنگی، آن طُرفه قحط آب
بر اهل بیت ساقی کوثر، کجا رواست؟
آن کاروان بیسر و سالار را، به راه
قید و طپانچه، قائد و رهبر کجا رواست؟
در بزم کربلا، شهدا را ز دور چرخ
از خون حلق، باده و ساغر کجا رواست؟
«صفایی جندقی»
تو زیر پا رفتی ولی بیچاره زینب
از این به بعد و بعد از این آواره زینب
باید خودت یاری کنی ورنه محال است
بوسه بگیرد از گلوی پاره زینب
***
خون گلویت را کسی تا آسمان برد
پیراهن و عمامه ات را این و آن برد
آیا نگفتم در بیتاور خاتمت را
راضی شدی انگشترت را ساربان برد
***
رفتی که اشک خواهرت را در بیاوری
بغض گلوی دخترت را در بیاوری
آیا نمی شد ای سلیمان زمانه
قبل از سفر انگشترت را در بیاری؟!
علی اکبر لطیفیان
وسعت زخم سرت را که شمردم گفتم:
واقعاً کشته یک قوم مسلمان شده ای؟
علیرضا لک