اشعار قاسم بن الحسن ع ۱
گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب، بلای عظیم بود
دست رکاب بر سر پایم نمیرسید
آن اسب هم مخالف جنگ یتیم بود!
وقتی که روی دامن تو سر گذاشتم
دیدم تو را چقدر نگاهت رحیم بود
حتی حضور زود تو هم فایده نداشت
آن لحظه آمدی تو،که حالم وخیم بود
از نعل واسب ودشنه و شمشیر و سنگ و خاک
هر چیز در بلندی قدّم سهیم بود!
وقتی که بال بال زدم بین دست تو
زیباترین پریدن این یا کریم بود
میخواست شعر گفته شود با قیاس او
این شکل هم نتیجه نداد و عقیم بود
«رضا جعفری»
همان که از لب هر غنچه آب میگیرد
ز برگهای تن گل، گلاب میگیرد
چه ساقی است که از تاک سیزده ساله
به یاری سُم اسبان شراب میگیرد!
کسی به لالایی سنگها رود در خواب
که رفتنش ز حرم راه خواب میگیرد
ز قصّه تن و تابوت و تیر پرسید و
به سنگ و نیزه ز هر سو جواب میگیرد
که گفته است که وقت نماز آیات است
خسوف گشته وَ یا آفتاب میگیرد
رکاب، صبح عمویش گرفت و شب، دشمن
برای نیزه سواری رکاب میگیرد
«محسن عرب خالقی»
ای مرگ، “أحلی مِن عَسَل” در باور تو
بنگر عمو گریان نشسته در بر تو
ای بسمل عطشان در خون آرمیده
با من بگو آخر چه شد بال و پر تو
تو چشم تیز نیزهها را خیره کردی
جانم فدای پهلوی افسونگر تو
دیدم عدو مویت میان پنجه دارد
با خنجر افتاده به جان حنجر تو
غارتگرانه چشم بر جسم تو دارند
همچون غنیمت گشته گنج پیکر تو
گفتم نقابت را مزن بالا که این قوم
دزدند و میدزدند رخشان گوهر تو
گویا ز جنگ سنگ، برگشتی عمو جان
این جای سنگ کیست مانده بر سر تو
این گرگهای تشنه خون یتیمان
جمعند از چه جملگی دور و بر تو؟
ای کاش نجمه در حرم نشنیده باشد
آوای مُردم یا عموی آخر تو
«مصطفی متولی»
زیباتر از همیشه، در این کربلا شدی
دیدی دلم گرفته، مرا مجتبی شدی
لک زد دلم برای عمو گفتنت، بگو!
لک زد دلم، چرا، چه شده بی صدا شدی؟
افتادهای به خاک و پر از زخم گشتهای
افتادهای به خاک و پر از ردّ پا شدی
از پای کوبی سُم اسبان عجیب نیست
ای پاره دلم که چنین نخ نما شدی
دیروز شانهات زدم، امروز دیدهام
با پنجههای قاتل خود آشنا شدی
بر روی خاک، مثل عمو قد کشیدهای!
یا بسکه تیغ خوردهای، از زخم، واشدی
گفتم عصای پیری من بعد اکبری
اما از این شکسته تنها جدا شدی
«حسن لطفی»
گفت ای رویت مه و ابرو هلال
وی به دست ظلم، جسمت پایمال
نرگس چشمان خود را باز کن
ای مسیحم؛ کُشتیام، اعجاز کن
خوش به سر منزل رسیده بار تو
کس ندارد گرمی بازار تو
من کمانی، لیک چون تیر آمدم!
عذر من بپذیر اگر دیر آمدم
لعل تو بی آب و خشک اما چه بیم
آب رو داری تو ای دُرّ یتیم
ای سوار نورس بی توش و تاب
حسرت پای تو در چشم رکاب
منکه خود بنشاندمت بر پشت زین
از چه گشتی نقش بر روی زمین
من نگویم گفت و گو کن با عموی
لب گشا یکبار و یک عمّو بگوی
رشته مهر از عمو ببریدهای
یا مه روی پدر را دیدهای؟
«علی انسانی»
دسته دسته، نیزه از باغ تنت گل چیده است
بر غریبیّ تو؛ چشم تیر، خون باریده است
ای یتیم مجتبی، در رزم حیدر گونهات
زخم، از پا تا سرت را بارها بوسیده است
نه زره اندازهات شد نه سپر برداشتی
این چنین جنگاوری چشم فَلک کِی دیده است
روی مرکب در پیات میگشتم، اما آه آه
ماه من این بار زیردست و پا تابیده است
با زبان بیزبانی نیزهداران گفتهاند
گوهر چشمم کجا در خاک و خون غلتیده است
سیزده ساله ولی در قد، به سقّا میرسی!
بس که سُمّ اَستران بر پیکرت گردیده است
در میان حجله خونرنگ تو، دست اجل
جای قند؛ای وای، بر هم استخوان ساییده است
کُشت از خجلت مرا، پا بر زمین کوبیدنت
رشته عمر من از داغت ز هم پاشیده است
چشم از خون بسته وا کن، با عمو حرفی بزن
زین لب لعلی که از سوز عطش خشکیده است
سینهات بر سینهام تا خیمه، اما قاتلت
بر من و بر غربت تشییع تو خندیده است
دیدند خسان؛ گُلی، ز رَه میآید
طفلی سوی صد فوج سپه میآید
گفتند، اگر چه سیزده ساله بود
به به، که چو ماه چارده میآید!
«علی انسانی»
چون عزیز مجتبی در خون تپید
جام پر شهد شهادت سرکشید
گر چه از بیداد، جان بودش به لب
نام آن جان جهان، بودش به لب
شد روان عشق، سوی او روان
تا دهد جان، بر تن آن نیمه جان
لیک؛ هر سو روی کرد، او را ندید
ساحل جان را در آن دریا ندید
*
بانگ زد، کای سرو دلجوی حسن
روی تو، یادآور روی حسن
گرَ به دست کین، ز پا افتادهای
با عمو برگو کجا افتادهای
خود برآ، از پشت ابر ای ماه من
رُخ نما، ای یوسف در چاه من
ای رسانیده به پایان، راه عشق
فارغالتّحصیل دانشگاه عشق
من نگویم گفتگو کن با عمو
یک عمو، زان غنچه لبها بگو
ای گل پرپر به دست کیستی
بوی تو آید ولی، خود نیستی
ای که مرگت از عسل شیرینتر است
میرسد بانگت ولی بیجوهر است
گشته از زخم فزون، بانگ تو کم
یا، عسل آورده لبهایت به هم
*
گرچه او گم کرده در میدان نیافت
بوی گُل بشنید و سوی گُل شتافت
دید بر گِرد گل خود، خارها
میکشد از خارها، آزارها
دوست، افتاده به چنگ دشمنان
گِرد خاتم، حلقه اهریمنان
گر چه او را جان شیرین بر لب است
دور ماهش، هالهای از عقرب است
*
گفت، از گِرد گلم دور، ای خَسان
کاین امانت، داده بر من باغبان
با جوانی تا بدین حدّ کین چرا
بهر یک گل، این همه گلچین چرا
این که زخمش بیشمار است، ای سپه
سیزده سالهست و، ماه چارده!
این بدن از برگ گل، نازکتر است
همچو اکبر؛ جان من، این پیکر است
گر چه باشد این جگر پاره حسن
پاره جان من است، این پاره تن
نخل امّیدم چرا بَر میکنید؟
از تن بسمل، چرا پر میکنید؟!
*
چشم چشم حق، به ناگه زان میان
صحنهای دید و زدش آتش به جان
دید گلچینی، به بالین گُلش
در کفش بگرفته خونین کاکلش
گشت شیر بیشه حَبلُ المَتین
آگه از تصمیم آن خصمیّ دین
گفتی، آمد بر دل پاکش خَدنگ
دید اگر آنجا کند، لَختی درنگ
میکَند سر، از تن آن مه جدا
میشود از سوره، بسماللَّه جدا
دست بر شمشیر برد و جنگ کرد
عرصه را چون چشم دشمن، تنگ کرد
من نمیگویم دگر، در آن نبرد
اسبها با پیکر قاسم چه کرد!
*
شیر، کرد آن گرگها را تار و مار
پاره پاره یوسفی شد آشکار
با تکاپو در برش مرکب براند
خود، نسیمآسا کنار گُل رساند
خواست بیند خرّمش، اما نشد
آن نسیم آمد ولی، گل وا نشد
یافت آخر پیکر دُردانهاش
شمع آمد بر سر پروانهاش!
دید او را خاک و خون، بستر شده
دیگر آن پروانه، خاکستر شده
همچو بخت عاشقان، رفته به خواب
هر چه میخواند، نمیگوید جواب
*
لاله با داغ دل خود، خو گرفت
وان سر شوریده بر زانو گرفت
*
گفت ای رویت مه و، ابرو هلال
وی به دست ظلم، جسمت پایمال
نرگس چشمان خود را باز کن
ای مسیحم! کُشتیام، اعجاز کن
ای سوار کوچک بیتوش و تاب
حسرت پای تو، بر چشم رکاب
خوش به سر منزل رسیده بار تو
کس ندارد، گرمی بازار تو
من؛کمانی، لیک چون تیر آمدم
عذر من بپذیر اگر دیر آمدم
لعل تو بیآب اگر باشد، چه بیم
آبرو داری، تو ای دُرّ یتیم!
«علی انسانی»
سخت است کار با پدر از دست داده ها
ای وای از شکستن قلب یتیم ها!
یا اذن رفتنم بده یا جان من بگیر
تلخ است حرف ” نه ” ز دهان کریم ها
از آنچه قاسم تو به بازویش بسته است
افتاده ای به یاد مدینه، قدیم ها…
من را ببخش نام تو را داد می زنم
قصدم نبود بشکند این جا حریم ها
امّا تنم به زیر سم اسب نخ نماست
مانند فرش های قدیمی، گلیم ها
جواد محمد زمانی
تا نیزه ای غریب عنان مرا گرفت
پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت
می رفت تا که فاش، پدر خوانمت، عمو!
سمّ فرس رسید و دهان مرا گرفت
گویند بو کشیدن گل، مرگ مؤمن است
بوی خوش دهان تو جان مرا گرفت
من سینه ام دکان محبت فروشی است
آهن فروش از چه دکان مرا گرفت
دشمن که چشم دیدن ابروی من نداشت
سنگی رها نمود و کمائ مرا گرفت
از پیرهای زخمی جنگ جمل رسید
هر چه رسید و عمر جوان مرا گرفت
لکنت نداشت من که زبانم ز کودکی
مومِ عسل چگونه زبان مرا گرفت؟!!
چون کندوی عسل بدنم رخنه رخنه است
این نیش های نیزه توان مرا گرفت
پر شد ز خاک سمّ فرس چشم زخم من
ریگ روان، هه جریان مرا گرفت
محمد سهرابی
منگر ز داغ علی اکبرت چه کم دارد؟
بگو یتیم تو شایسته ی اذان شده است
ز نردبان تنم صد صدا بالا رفت!
تا که نگاه کند اشک تو روان شده است!
بیا و شاد شو از قد کشیدن قاسم
که نوجوان یتیمت عجب جوان شده است
بگو قیام کند ابن ملجمی دیگر
که سدّ راه گلو باز استخوان شدهد است
جواد محمد زمانی
چشمهایش همه را یاد مسیحا انداخت
در حرم زلزله شور تماشا انداخت
هیچ چیزی که نمی گفت فقط با گریه
جلوی پای عمو بود خودش را انداخت
با تعجب همه دیدند غم بدرقه اش
کوه طوفان زده را یک تنه از پا انداخت
بی زره رفت و بلافاصله باران آمد
هرکس از هر طرفی سنگ به یک جا انداخت
بی تعادل سر زین است – رکابی که نداشت –
نیزه ای از بغل آمد زد و او را انداخت
اسبها تاخته و تاخته و تاخته اند
پس طبیعی است چه چیزی به تنش جا انداخت
با عمو گفتن خود جان عمو را برده
آتکه چشمش همه را یاد مسیحا انداخت
علیرضا لک
چگونه تو خوش قدّ و بالا شدی
به یک لحظه اینقدر زیبا شدی
مکش اینفدپا به روی زمین
مکش پا که هم قدّ طوبا شدی
تو نیمت حسن بود و نیمت حسین
چرا اینقدر شکل زهرا شدی
چنان از سر اسب انداختند
که نصفه های کمر تا شدی
چنان پیچ خوردی در این تیغ ها
گل پیچک من چه زیبا شدی
ملائک گلاب تو را می برند
گلاب غم انگیز دنیا شدی
***
دل ماه خیمه برایت گرفت
صدایم نکن که صدایت گرفت
چرا دستهایت کشیده شدند
گمانم که دیشب دعایت گرفت
چه دشنام هایی به تو داده اند
که این گونه حال و هوایت گرفت
کمی صبر کن تا بیاید پدر
که گویا دل مجتبایت گرفت
سرت را به سینه گذارم که تو
ببینی دل کربلایت گرفت
رحمان نوازنی
آنقدر رشیدی که تنت افتاده
اطراف تنت پیرهنت افتاده
یک ظرف عسل داشت لبت فکر کنم
با سنگ ز بس که زدنت افتاده
از بس به سر و صورت تو سنگ زدند
خدشه به عقیق یمنت افتاده
سر در بدنت بود که پامال شدی
پس دست تو نیست گردنت افتاده
برگرد حسین، زود برگردانش
در خیمه عروش حسنت افتاده
علی اکبر لطیفیان
از روزیکه بابامُ ز دست دادم
از یه حرفت عمو خیلی شاد شدم
گفته بودی تو مدینه به همه
قاسمم(ع) مثل علی اکبرم(ع)
چی شده قاسم(ع) باید دوماد بشه
امّا اکبر(ع) عازم جهاد بشه
اگه میگی من برم پر پر میبشم
تازه مثل پسرت اکبر(ع) می شم
اگه میگی مادرم تنها میشه
تازه همدرد دل لیلا میشه
اگه من لگد کوب اعدا بشم
تازه مثل مادرت زهرا(س) می شم
دامن عمو پر از سنگه عمو
دل من واسه بابام تنگه عمو
بعضی از اینا که انجا اومدن
به بابام زخم زبون خیلی زدن
جگر بابات علی(ع) رو خون کی کرد
بدن بابام رو تیر بارون کی کرد
عمو از بابام برات نامه دارم
روی رفتنِ به خیمه ندارم
بچه ها به سینه و سر میزنن
دارن از تنگی پرپر میزنن
پیش زهرا(س) نذار شرمنده باشم
بعد اکبر(ع) نمیخوام زنده باشم
دوست دارم براه تو کشته بشم
دوست دارم بخونم آغشته بشم
اصغرت(ع) به قلبم آذر میزنه
داره از تشنگی پرپر می زنه
نوجوان قبیله خورشید
عالم دهر مکتب توحید
آمده نیزه جمل در دست
سیزده شیشه عسل در دست
نام او چیست در عشیره عشق؟
قاسم بن الحسن(ع) نبیره عشق
کار صد تیغ کرده مژگانش
خشم عبّاس(ع) برق چشمانش
با لب خشک خود غزل می خواند
شعر احلی من العسل می خواند
از نگاه و صدایش غم می ریخت
رجزش دشت را به هم می ریخت
نعره می زد منم یتیم حسن(ع)
کفنم را حسین(ع) کرده به تن
غیرت عشق در رگهایم
نوه بوتراب و زهرایم
آمدم پا به پای شمشیرم
انتقتم مدینه را گیرم
یا علی(ع) گفت و لب تر از می کرد
اسب ها را یکی یکی پی کرد
تیغ را رقص ذوالفقاری داد
همه کفر را فراری داد
با دل شیر تا کجا رفته
چقدر او به مجتبی(ع) رفته
گرچه از چهار سو گلاویزند
کوفیان مثل برگ می ریزند
لشکر ظلم را چه شاکی کرد
مرحبا خوب گرد و خاکی کرد
تیغ می زد سینجلی میگفت
مست و مدهوش یا علی(ع) می گفت
عاقبت تشنگی به بندش کرد
نیزه آمد و بلندش کرد
از لب آسمان زحل افتاد
سیزده شیشه عسل افتاد
طاقت صبر را کف برده
مثل زهرا(س) چه بد زمین خورده
دیدم از ردّ بند نعلینی
قد کشیده به طرفه العینی
(وحید قاسمی)