اشعار عبدالله بن الحسن ع ۱
گودال، عطر یاس خدا را گرفته بود
آری حسین، روضه زهرا گرفته بود
تنها حسین بود و یتیم برادرش
طفلی که راه وصل به بابا گرفته بود
یک موج بحر خون ز ساحل گریخته
کاندم کناره در دل دریا گرفته بود
لب تشنه کشته طفل یتیم بریده دست
بر سینه بریده سری، جا گرفته بود
گرچه یتیم بود ولیکن تمام عمر
بر روی دستهای عمو پا گرفته بود
دیدند سر نهاده، سرِ سینه عمو
به به که کار عشق چه بالا گرفته بود
«مصطفی متولی»
شمسی و روی زمین با روی ماه افتادهای
تا اذان مانده، چرا در سجدهگاه افتادهای؟
سینه، تنگ و عرصه، تنگ و غربت تو میکشد
زیر دست و پای دشمن بی سپاه افتادهای
گفت بابا دست خود را حایل رویت کنم
راست گفته، مثل زهرا بیپناه افتادهای
ای عمو از خیمه میآیم، کمی آرام باش
از چه با زانو به سوی خیمه راه افتادهای
خوب معلوم است از پیشانی و ابروی تو
با رُخت از روی مرکب گاه گاه افتادهای
در دل گودال جای ماهرویی چون تو نیست
یوسف زهرا، چرا در بین چاه افتادهای
من به “هل من ناصر” تو آمدم در قتلگاه
آمدم دشمن نگوید: از نگاه افتادهای
«محمّد سهرابی»
باران گرفت و چشم من از اشک سر رفت
تا بین مقتل این نگاه دربه در رفت
با ضربه ی یک نیزه افتاد و زمین خورد
آن تیر های نیمه جانش تا به پر رفت
با کینه می زد با هر آنچه می توانست
هر کس به سوی پیکر زخمش اگر رفت
می شد مرگ که بشمرم در آن شلوغی
تیزی سنگ چه کسانی سمت سر رفت؟
یک نیزه لجباز هم تا دید جا نیست
از پشت سر با شدت آمد در کمر رفت
اصلاً یکی آمد نشست و تا که نشکست
از استخوان سینه خونین مگر رفت
حالا تو می گویی که من آرام باشم
عمه! عموی من که نه آخر پدر رفت
شمشیرهای تشنه دستم را بگیرید
تا آخرش هستم اگر تیر و سپر رفت
حالا به روی نیزه می بینم برای
تاراج خیمه لشگری آن دور و بر رفت
علیرضا لک
عمو نگاه صمیمانه پدر داری
شکسته بالی امّا هنوز پر داری
دوباره مثل گذشته یتیم خواهم شد
اگر هوای غریبانه ی سفر داری
اسیر هلهلهء سایه های شمشیری
هزار فتنه نیزه به دور و بر داری
به غیر این همه تیری که سینه ات دارد
چه زخم های عمیقی که در کمر داری
اگرچه از تفس افتاده هیبت تیغت
ولی ببین دم آخر دو تا سپر داری
عمو به جان رقیه(س) بیا و باور کن
میان اینهمه دشمن تو هم سپر داری
همینکه دست من و جان تو به مو بند است
همینکه سوی نگاهم نگاه تر داری
برای بردن پیراهن تو آمده اند
مخواه پیکر من را ز سینه برداری
محمد امین سبکبار
عقل و عشق
آمدم تا جان کنم قربان تو
پیش تو، گردم بلا گردان تو
در حرم دیدم که تنها ماندهام
همرهان رفتند و من جا ماندهام
رفتی و، دیدم دل از کف دادهام
خوش به دام عقل و عشق افتادهام
عقل، آنسو- عشق، اینسو میکشاند
از دو سو، این میکشاند- آن مینشاند
عقل گفتا، صبر کن طفلی هنوز
عشق گفتا، کن شتاب و خود بسوز
عقل گفتا، هست یک صحرا عدو
عشق گفتا، یک تنه مانده عمو
عقل گفتا، روی کن سوی حرم
عشق گفتا، هان نیُفتی از قلم
عقل گفتا، پای تو باشد به گِل
عشق گفت، از عاشقان باشی خجل
عقل گفتا، نی زمان مستی است
عشق گفتا، موسم بی دستی است
عقل گفتا، باشَدت سوزان جگر
عشق گفتا، هست عمّو (عمویت)تشنهتر
راهیام چون دید، عقل از پا نشست
عشق، دست عقل را از پشت بست
بین وجودم عشق محض از مغز و پوست
میزند فریاد؛ جانم: “دوست دوست”
خاطر افسردهام را شاد کن
طایر روح از قفس آزاد کن
هم دهد آغوش تو، بوی پدر
هم بود روی تو چون روی پدر
بین ز عشقت سینه آکندهام
در برِ قاسم، مکن شرمندهام
من نخواهم تا به گِردت پر زنم
آمدم آتش به جان، یکسر زنم
دوست دارم در رهت بی سر شوم
آنقدر سوزم که خاکستر شوم
هل، که سوز عشق نابودم کند
بعد خاکستر شدن، دودم کند
مُهر زن، بر برگه جانبازیام
وای من گر از قلم اندازیام
هست، بعد از نیستی هستیّ من
شاهد عشق تو، بی دستیّ من
کوچکم اما دلی دارم بزرگ
بچه شیرم، باکیام نبود ز گرگ
گو شود دست من از پیکر جدا
کی کنم، دامان عشقت را رها!
«علی انسانی»
عمه جان بنگر عمو از صدر زین افتاده است
زینت دوش نبی روی زمین افتاده است
بی سپاه و بی سپه دار و غریب و تشنه لب
از لبش حتی دم هل من معین افتاده است
عمه جان آخر چه شد کارش به اینجاها کشید
حضرت بالا نشینم را ببین افتاده است
من که می دانم تو از ما نیز با غیرت تری
پس چرا تو ایستاده ای، شاه دین افتاده است؟!
کاش دست من بلاگردان دست او شود
ساربان چشمش به انگشت و نگین افتاده ات
گاه روی دست و پا و گاه زیر دست و پا
این عموی ماست یعنی این چنین افتاده است
دوست داری دق کنم عمه رهایم کن ببین
موی او در پنجه شمر لعین افتاده است
تو برو فکری به حال دختران خیمه کن
در دل خیمه هراسی آتشین افتاده است
جواد حیدری
در سرش طرح معمّا می کرد
با دل عمّه مدارا می کرد
فکر آن بود که می شد ای کاش
رفع آزار ز آقا می کرد
به عمویش که نظر می انداخت
یاد تنهایی بابا می کرد
دم خیمه همهء واقعه را
داشت از دور تماشا می کرد
چشم در چشم عزیز زهراء(س)
زیر لب داشت خدایا می کرد
ناگهان دید …. تا افتاد
هرکسی نیزه مهیّا می کرد
کاش با نیزه زدن حل می شد
نیزه را در بدنش تا می کرد
لب گودال هجوم خنجر
داشت عضوی ز تنش وا می کرد
هر که نزدیکترش می آند
نیزه ای در گلویش جا می کرد
زود می آمد و می زد به حسین(ع)
هرکسی هرچه که پیدا می کرد
آن طرف هلهله بود و این سو
ناله ها زینب کبری(س) می کرد
گفت ای کاش نمی دیدیم من
زخمهایت همه سر وا می کرد
دست من باد بلا گردانت
ذبح گشتم به روی دامانت
احسان محسنی فر