اشعار روز عاشورا ۱
سرشک ریز!
تنهای یاوران؛ همه در خاک و خون، طپان
سرهای همرهان؛ همه بر نیزه، خون چکان
خونابه گلوی وی از چوب نی، چکید
یا خون گریست با همه آهن دلی، سنان
دلها؛ به داغ و ماتم و تشویش، همرکاب
سرها؛ به تاب و حسرت و تیمار، همعنان
تنها، قتیل تیغ گذاران لشگری
سرها، دلیل ناقه سواران کاروان
تنها، به پای شَه همه بر آستان، مقیم
سرها، به سرپرستی اهل حرم، روان
تنها، گواه حسرت سرهای تشنه لب
سرها، نشان پیکر مجروح کشتگان
تنها؛ کتابتی، ز مُعادات دهر دون
سرها، علامتی ز ستمهای آسمان
نزد امام بیسر و همراه اهل بیت
تنها؛ به خاک خفته و، سرها؛ به ره، دوان
افغان؛ به ماتم شهدا، رفته در خروش
ماتم؛ به حالت اُسرا، گشته نوحه خوان
هم اشک؛ در عزای شهیدان، سرشک ریز
هم آه؛ در هوای اسیران، به سر زنان
سرگشته گشت کلک «صفائی» در این حدیث
ز آنره سه چار قافیه آورد شایگان
هر شعله آه دل؛ الفی، زین روایت است
هر قطره اشک خون؛ نقطی، زین حکایت است
«صفایی جندقی»
سوره عشق!
امروز، بنا کنند معموره عشق
عقل است حجابدار مستوره عشق
ای خیل مفسّران به خون بنویسید
هفتاد و دو آیه میشود سوره عشق
«علی انسانی»
بر حالت غریبی او آسمان گریست
تنها نه آسمان، همه کون و مکان گریست
چون سوی مقتل آمد و بر کشتگان گذشت
بر هر جوان و پیر؛ خروشان، چنان گریست
کز تاب شرم، در رُخ او ماسوی گداخت
وز باب رحم، بر دل او کُن فَکان گریست
هم بر رجال کشته بیکفن و دفن، سوخت
هم بر نساء زنده بیخانمان، گریست
بر سینه و دلش؛ همه صحرا و باغ، سوخت
بر دیده و دلش؛ همه دریا و کان، گریست
گلها به خاک ریخت، چو گلشن به باد رفت
بلبل به حسرت آمد و بر باغبان گریست
دل هر چه داشت خون جگر، سوی دیده راند
چشم از پی نثار رهش، ناتوان گریست
لب تشنه نحر شد لب نهر فرات! آه
با آنکه نهر، در غمش آب روان گریست
تا پیکر امام زمان، بر زمین فتاد
روحالامین، به حال زمین و زمان گریست
بر این قتیلِ تیغ جفا؛ عقل و عشق، سوخت
بر این غریبِ دشت بلا، جسم و جان گریست
«صفای جندقی»
روزی چنان؛ به یاد، زمین و زمان نداشت
جوری ستاره کرد، که خود در گمان نداشت
دانی دراز بود چرا روز قتل شاه
گویی که قوّت حرکت؛ آسمان، نداشت
گشتند یاوران، همه مقتول و یاوری
کَش آورد سمند و بگیرد عنان، نداشت
فریاد از آن زمان که گرفتند، گِرد وی
راه برون شتافتن از آن میان نداشت
جسمش هزار پاره و بر جسم خویشتن
دلسوز، جز جراحت تیر و سنان نداشت
افتاد بر زمین و ز بس زخم، بر تنش
چندین که بر زمین بنشیند، توان نداشت
میرفت خون ز حلقش و با حق، جز این سخن
“کز جرم شیعیان بگذر” بر زبان نداشت
گفتم که از جسارت قاتل کنم حدیث
اما «سروش»، ناطقه یارای آن نداشت
«سروش اصفهانی»
تشنه عشق!
گفت با جبریل، ربُّ العالمین
بهر امروزت همی خواندم امین
رو، نظر کن خیل مستان مرا
عندلیبان گلستان مرا
سرخوشان نشئهی صهبای من
مهوَشان جلوه زیبای من
یک چمن گل، در میان خاک و خون
مُشک فام و لعل رنگ و گونه گون
تا بدانی که خداوند تو چون
اِنّی اَعلَمُ گفت و مالا تَعلَمُون
باعث ایجاد عالم از چه بود
وان همه اِعزاز آدم از که بود
عشق از من نشئهای بود، از وجود
گر نبودی نور او، عالم نبود
گفت، شاه دین که ای روحالامین!
بهر چه از عرش راندی بر زمین؟
گفت، از عرشت سلام آوردهام
وز خداوندت پیام آوردهام
گفت، بر گو تا به جان فرمان کنم
جانِ دیگر نیست تا قربان کنم
*
گفت، فرمودت خداوند ودود
گر نبودی تو، خداوندی نبود
ای رموز آموز علم مِن لَدُن
وی تو مقصود و مراد، از امر کُن
ای حسین عشق و، ای ایّوب صبر
احمد دین، حیدر کرّار بدر
تو غریب افتاده، یارانت شهید
وان زنان، آن طفلکان ناامید
بین که عرش از پا در آمد زین ستم
رخصتی ده تا بر این اعدا زنم
بر خود انصاف آر ازین جور و ستم
گفت؛ من ز انصاف، خود آن سو ترم
گفت، با خیل ملایک آمدم
گفت، من از بهر آن یک، آمدم
گفت بنما، تا ببینم لشگرت
گفت باید بود، چشم دیگرت
*
جبرئیلا، حال عشق اندر تو نیست
تا بگویم عاشقان را حال، چیست
جبرئیلا، این نه نار موسوی است
جبرئیلا، این نه نور عیسوی است
این حدیث ذبح اسمعیل نیست
قصّه پر غصّه هابیل نیست
*
گفت، آب آرم ز دریای کرم
گفت؛ من خود اندر آن دریا، دَرم
آب او، خود میبرد خاک مرا
سیل او از راه، خاشاک مرا
در هوایش، در نموز و دی خوشم
ماهی دریا و مرغ آتشم
الغرض ای تشنگان را، آب جوی
تشنه اویم، نه تشنهی آب جوی
تشنه عشق از دو دریا سیر نیست
آب او، جز از دم شمشیر نیست
«صاحب دیوان»
گل کرد خورشید!
روزی که در جام شفق، مُل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها، گُل کرد خورشید
شید و شفق را چون صدف در آب دیدم
خورشید را بر نیزه، گویی خواب دیدم
خورشید را بر نیزه؟ آری، این چنین است
خورشید را بر نیزه دیدن، سهمگین است
من زخم خوردم، صبر کردم دیرکردم
من با حسین، از کربلا شبگیر کردم
آن روز در جام شفق، مُل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها، گُل کرد خورشید
فریادهای خسته سر بر اوج، میزد
وادی به وادی خون پاکان، موج میزد
بیدرد مَردم ما خدا، بیدرد مَردم
نامرد مَردم ما خدا، نامرد مَردم
از پا، حسین افتاد و ما بر پای بودیم
زینب اسیری رفت و ما، بر جای بودیم!
از دست ما، بر ریگ صحرا نطع کردند
دست علمدار خدا را قطع کردند
نوباوگان مصطفی را سر بریدند
مرغان بستان خدا را پر بریدند
در برگ ریز باغ زهرا، برگ کردیم
زنجیر خائیدیم و، صبر مرگ کردیم
چون بیوهگان، ننگ سلامت ماند بر جا
تاوان این خون، تا قیامت ماند بر ما
روزی که در جام شفق، مُل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها، گُل کرد خورشید
«علی معلّم»