اشعار حضرت علی اصغر ع ۱
تو ای گل سرخ و سپید بهشت
به دست کوچکت کلید بهشت
ای به علیّ و فاطمه، نور عین
جان حسن، میوه قلب حسین
برده رخ تو، آب از روی گل
بوی گل و روی گل و خوی گل
ابروی تو، قبله اهل یقین
گیسوی تو رشته حبل متین
مصحف عشقیّ و گرانمایهای
سوره کوچکیّ و شش آیهای
راهبر قافله دل، تویی
سالک شش ماهه واصل، تویی
چو بسته در مهد شده عهد تو
به دوش جبریل امین، مهد تو
بیت گزین شعر ناب عشقی
حاشیه و متن کتاب عشقی
پیر خرد، طفل دبستانیات
ذبیح، قربانی قربانیات
هر دل هشیار، بود مست تو
چشم گره، دوخته بر دست تو
به ملک جان، سکّه رایج تویی
به روی دل، باب حوائج تویی
گر تو به بازار کنی دلبری
هزار یوسف شوَدت مشتری
ای لب نوشین تو، نوش حسین
پایه معراج تو، دوش حسین
«علی انسانی»
اصغر که به چهره از عطش، رنگ نداشت
یارای سخن، با من دل تنگ نداشت
یا رب تو گواه باش، شش ماهه من
شد کشته ظلم و با کسی جنگ نداشت
«محمّدجواد شفق»
آن جمله، چو بر زبان مولا جوشید
از نای زمانه، نعره لا جوشید
تنها ز گلوی اصغر ششماهه
خون بود، که در جواب بابا جوشید
«حسن حسینی»
همچوروی طفل من؛بیرنگ ورو،مهتاب نیست
بخت تو درخواب و چشم کودکم راخواب نیست
گفتم از اشکم مگر ای غنچه، نوشی آب لیک
از تو معذورم که اشک من به جز خوناب نیست
در حرم هر سمت باشد قبله، اما بهر من
غیر رویت قبله و، جز ابرویت محراب نیست
خیمه؛ بیت و کعبه، مهد و در طواف اهل حرم
این طواف حجّ عشق است وجزاین آداب نیست
هفت بار آمد صفا و مروه هاجر، آب جُست
منکه دهها بار در هر خیمه رفتم، آب نیست
قسمتی از راه را با هروله هاجر برفت
من همه ره را دویدم، کام تو سیراب نیست
«علی انسانی»
مادر، نه طفل تشنه خود را به باب داد
مهتاب را، فلَک به کفِ آفتاب داد
چون قحط آب، قحط وفا، قحط رَحم دید
چشمش به لعل خشک وی از اشک، آب داد
بر کودک و پدر چو جوابی نداد، کس
یک تیر، هر دو را به سه پهلو، جواب داد
خون گلوی طفل؛ نه، ایثار را ببین
آن گل، نخورد آب و به گلچین گلاب داد
هم عندلیب پرسد و هم باغبان به اشک
آبی به گل نداد، چرا گل به آب داد!
پرپر چو مرغ میزد و تا پَر نشسته، تیر
اما به خنده، باز تسلّای باب داد
او خنده کرد و عالم ازین خنده، گریه کرد
آبی ندید و آب، به چشم سحاب داد
دیگر به لای لای ندارد نیاز، تیر
او را به خواب برد و به مَهد تراب داد
«علی انسانی»
یک غنچه لاله، سینه تنگش کباب شد
پژمرد و زخمِ داغ دل آفتاب شد
چون نذر کرده بود فدای پدر شود
آن قدر گریه کرد که بابا مُجاب شد
طفلی که با اشارهای از خواب میپرید
با لای لای تیر سه شعبه به خواب شد
تا چشم تیر را هدف حنجرش نمود
با چشم غرق خون عمو بی حساب شد
میخواست نقش آب بقا زندهتر شود
اما اسیر نقشه شُوم سراب شد
با دستهای خالی خود خواهرش نشست
گهواره خیالی طفل رباب شد
تصویر حلق پاره اصغر، سه روز بعد
در سینه شکسته ارباب قاب شد
«مصطفی متولی»
فصل غم آمده و وقت خزانت پسرم
خفتی و میدهم از ناز، تکانت پسرم
خجلت و داغ تو و خنده دشمن کم بود
ماندهام مات لب خنده کنانت پسرم
کردهای خون به دلم بسکه زبان را پی آب
میکشیدی ز عطش دور دهانت پسرم
لب به لب میزدی و جان به لبم میکردی
آب پیدا نشد و رفت توانت پسرم
چاره میخواستی و مرهم آبی که نهم
به ترَکهای عطشبار لبانت پسرم
دیدم از دور، کسی چاره دردت میکرد
وای با تیر سه پر، کرد نشانت پسرم
میبرم زیر عبایت که نبیند مادر
تا کنم همره این تیر، نهانت پسرم
دور از چشم رباب است ولی میبینم
عاقبت مینگرد روی سنانت پسرم
کاش از قبر تو باقی اثری هیچ نبود
کاش نیزه نشود فاتحه خوانت پسرم
«حسن لطفی»
از داغ لب به هم زدنت، مادر آب شد
ماهی اگر شنید، به دریا کباب شد
بوسید بس که پنجه مشکل گشای تو
بی شیر بود و شیره جانش مُذاب شد
چشمان نیمه باز تو در زیر آفتاب
بر روی نیزه باعث مرگ رباب شد
آهسته گو، سکینه دلش شور میزند
گهواره را تکان مده، اصغر به خواب شد
معلوم شد خدا به عزای تو گریه کرد
با آن نوای تسلیتی که خطاب شد
لبخند شیرخوار، دل آباد میکند
اما ز خنده تو دو دنیا خراب شد
گهواره تو! آن همه دستان مهربان
بعد از تو حیف، بسته میان طناب شد
«علی ناظمی»
تیر آمد و از لاله بی آب پرَش داد
یک فاصله در بین گلوگاه و سرش داد
بغض همه آوار شد آن وقت که کودک
یک دسته گل سرخ به دست پدرش داد
میخواست که از بین گلویش بکِشد تیر
آن قفل سه شعبه چقدر درد سرش داد!
خندید و خجالت زدهتر شد پدر از او
خندید و غم تازهتری بر جگرش داد
یک آیه کوچک به لب عرش رسیده است
یک کفتر کوچک که خدا بال و پرش داد
«علیرضا لک»
مادر علیّ اصغر، جگرش آتیش گرفته
تا شنید که حنجر گل پسرش آتیش گرفته
لبای خشک و کوچیکش دیگه حرکتی نداره
از نگاه بی فروغش پدرش آتیش گرفته
داغی تیر سه شعبه، رو گلوش جوری اثر کرد
عرش حق به لرزه افتاد حنجرش آتیش گرفته
حرمله آتش بگیری این کبوتر ربابه
یه جوری کمون کشیدی که پرش آتیش گرفته
حضرت رباب نگاه کرد به دو تا چشمای ارباب
دید که از داغ علی، چشم ترش آتیش گرفته
ناله زد یه لحظه صبر کن چشماشو خودم ببندم
حق بده به مادری که ثمرش آتیش گرفته
آقا جون بده اجازه بغلش کنیم دوباره
خوب ببین قلب سکینه خواهرش آتیش گرفته
تربتش لحد نداره خاک نریز به روی زخمش
حق بده به مادری که جگرش آتیش گرفته
«جواد حیدری»
حجّت کبری!
گفت که این طفل؛ کو چو بحر، بجوشد
نیست چو ما؛ کز عطش، به صبر بکوشد
اشک ببارد چنان، که خاک بپوشد
رُخ بخراشد چنان، که جان بخروشد
جز به کف آب، عقدهاش نشود حل
*
هِی به فغان، خود ز گاهواره پراند
مادر او هم، زبان طفل نداند
نه، بوَدش شیر تا به لب برساند
نِی بودش آب، تا به رُخ بفشاند
مانده به تسکین قلب اوست، مُعطّل
*
گاهی ناخن زند، به سینه مادر
گاهی پیچان شود، به دامن خواهر
باری، از ما گذشت چاره اصغر
یا بنشانش، شرار آه چو آذر
یا، ببرش همرهت به جانب مَقتل
*
شَه ز حرم خانهاش ربود و روان شد
پیر خرد، هم عنان بخت جوان شد
زین پدر و زین پسر، به لرزه جهان شد
آمد و آورد و هر طرف، نگران شد
تا به که سازد، حقوق خویش مُدَلَّّل
*
گفت که ای قوم، روح پیکرمست این
ثانی حیدر، علیّ اصغرمست این
آن همه اصغر بُدند، اکبرمست این
حجّت کبرای روز محشرمست این
رحمی؛ کش حال، بر فناست مُحَوَّل
*
این که بدین کودکی گناه ندارد
یا، که سر رَزم این سپاه ندارد
بلکه بس افسرده است، آه ندارد
جای دهید آنکه را، پناه ندارد
پیش؛ کز ایزد برید، کیفر اَکمَل
*
ناگه از آن قوم از سعادت محروم
حرملهاش تیر کینه راند، به حلقوم
حلق ورا خَست و جَست بر شَه مظلوم
وز شَه مظلوم، آن سه شعبه مسموم
رد شد و سر زد، ز قلب احمد مُرسَل
*
طفلی کز تشنگی، به غم شده مُدغم
جَست و بر آورد دست و، خَست رخ از غم
گردن و سر؛ گاه، راست کرد و گهی خم
شَه، ز گلویش کشید تیر و همان دم
مُلک جهان بر جنان نمود مُبدَّل
«جیحون یزدی»
شد تُهی دست شَه، چو از کم و بیش
سر خجلت فکند، خود در پیش
اصغرِ خود به کف گرفت و بگفت
“برگ سبزی ست تحفه درویش”
«سالکی واعظ»
حجّت و حجّت الله!
در قُماط آن دسته گل، بسته بود
گفتی اندر دست شَه، گلدسته بود
همچنان سیماب لرزان بُد تنش
هم به روی شانه او گردنش
قطرهای کز دیده او میچکید
با زبان خویش آن را میمکید
حجّت آمد، حجّت اللَّه را به کار
بُرد او را تا میان کارزار
گفت، این مرغک که بیبال و پر است
نِی علمدار و نه میر لشگر است
شیرخوار است، اینکه مَرد جنگ نیست
کز عطش بر چهره او رنگ نیست
نیست او را بازوان دیوبند
نیست غیر از گیسوان، او را کمند
ترکش پُرتیر، جز مژگانش نیست
غیر ابرو، خنجر بُرّانش نیست
نیزهاش، جز آه عالم سوز نیست
ناوَکش جز ناله دلدوز نیست
گر شما را این خیال اندر سر است
آب میخواهم، بهانه اصغر است
پس یکی آید برَد با خویشتن
سازدش سیراب و بسپارد به من
آب آمد از خَدنگِ آبگون
تر شد آن حنجر، ولی از موج خون
پاره حلق از گوش او تا گوش شد
چون که گردن رفت، سر بر دوش شد
باب با شمشیر، بُبریدش قُماط
تا شود آسوده از آن ارتباط
تا ز قید تشنگی گردد رها
تا تواند زد به عالم پشت پا
شاهزاده چون ز قید بند، رَست
کرد خود در گردن شَه هر دو دست
چشم بگشود و نظر بر باب کرد
نرگس مستش خیال خواب کرد
«طلوعی گیلانی»
آن قدر توان در بدن مختصرت نیست
آنقدر که حال زدن بال و پرت نیست
بر شانه بینداز خودت را که نیفتی
حالا که توانایی از این بیشترت نیست
“فرمود حسینم بخدا مسخره کردند
گفتند که مگر صاحب کوثر پدرت نیست
گفتی که مکش منّت این حرمله ها را
حیف از تو و دریای غرور پسرت نیست
حالا که مرا می بری از شیر بگیری
یک لحظه ببین مادر من پشت سرت نیست”
تو مثل علی اکبری(ع) و جذب خدایی
آنقدر که از دور و برت هم، خبرت نیست
آنقدر در آن لحظه سرت گرم خدا بود
که هیچ خبردار نگشتی سرت نیست
این بار نگهدار سرت را که نیفتد
حالا که توانایی از این بیشترت نیست
علی اکبر لطیفیان
و تار صوتی آتش گرفته می فهمد
که آمده چه بلایی سر صدای رباب
و ناگهان پر و بال فرشته ها تر شد
بخون کشته ی مظلوم کربلای رباب
رقیه آمد از یک فرشته می پرسد
پیام تسلسیت آورده ای برای رباب
مصطفی متولی
تو را به جان عزیزت به خواب عزیز دلم
ببین که حال دلم شده خراب عزیز دلم
نفس نفس نزن اینگونه ای همه نفسم
منک تو مادر خود را عذاب عزیز دلم
تو رو به قبله شدی از عطش وَ میگردد
برای تو جگر آب، آب عزیز دلم
هنوز راه نیفتاده ای مبارز من
مکن برای شهادت شتاب عزیز دلم
بگو که تیر سه شعبه میان این همه یل
تو را چرا نموده انتخاب عزیز دلم
نگو که می شود آخر محاسن بابا
به خون حلق ظریفت خضاب عزیز دلم
نشد دعای دلم مستجاب حیف اما
دعای حرمله شد مستجاب عزیز دلم
میلاد حسنی
دیدنت در همه راه معما شده است
تو کجا نیزه کجا وای چه بر ما شده است
دیدنت سخت ولی سخت تر از آن این است
باز هم حرمله سرگرم تماشا شده است
باورم نیست که بالای سرم می خندی
دل من سوخته تر از دل لیلا شده است
ساربانی که نگین پدرت را دارد
چند روزی است که در این قافله پیدا شده است
جسم تیری که علمدار زمین گیرش شد
باورم نیست که در حنجره ات جا شده است
کاش آرام رود قافله تا خواب روی
بعد من نوبت لالایی زهرا شده است
کاش آرام رود تا که نیافتی از نی
ولی افسوس سر راس تو دعوا شده است
نیزه داری که تو را می برد این را میگفت
باز هم زخم گلوی پسرت وا شده است
(حسن لطفی)
تا که بر روی زمین خیمه سقا افتاد
پدرت از نفس و مادرت از پا افتاد
ناخفت خون شده و چهره مادر زخمی
آنقدر چنگ زدی تا به رخش جا افتاد
به همه رو زدم اما چه کنم خندیدند
چشمها تا که به چشم تو بابا افتاد
خواستم بوسه بگیرم ز لبان خشکت
گذر حرمله افسوس به اینجا افتاد
خنجر نازکی افسوس ترک خورد و شکست
کودکی بال زد اما ز تقلا افتاد
دست و پا می زدی و هلهله ها می آمد
عرق شرم پدر وقت تماشا افتاد
همه آرزویم بود زبان باز کنی
ولی انگار که یک فاصله اینجا افتاد
(حسن لطفی)
راز اعجاز نفس های مسیحا اصغر
آخرین چشمه مظلومی دریا اصغر
همه عرش دوباره نفسی دیگر زد
تا که گل کرد غریبانه به دنیا اصغر
این طرف کرب و بلا ببین عطش می سوزد
خیمه و مادر و گهواره و حتی اصغر
آن طرف رود فرات است و همه سیرابند
اسب و شمشیر و لب و خنجر و اما اصغر
می زد از خیمه برون العطش اهل حرم
می زد از خیمه برون شاه عطش با اصغر
می رود جرعه ، نه ، یک قطره به او آب دهد
شاید آرام بگیرد گل بابا اصغر
تا که آمد به سر دست یقین کرد حسین
بی شک امروز بیفتد به تقلا اصغر
تیر از دور سپیدی گلو را می خواست
شک ندارد که خورد بر دل او یا اصغر
دادن دسته گل و خنده اگر دوستی است
این چه گل بود که داده است به بابا اصغر .
(علیرضا لک)
بروی دست پدر بال و پر کبوتر زد
سرش جدا شد و اما دوباره پرپر زد
هنوز گرم سخن بود اما عاشورا
تیر آمد و بوسه به حلق اصغر زد
یکی نگفت که آخر گناه کودک چیست ؟
نشست بر سر خاک و ز غصه بر سر زد
پرید روح علی و به دامن زهرا
نشست و خنده کنان جرعه ای ز کوثر زد
گلو دریده ولی عاشقانه خندیده
چه تیرها که ز خنده به قلب لشکر زد
(سید محمد جوادی)
گلویت را ز هم پاشیده بودند
بساط آب را برچیده بودند
تمام تارهای صوتی تو
ز بیآبی به هم چسبیده بودند
ملائک در میان آسمانها
ز هم جرم تو را پرسیده بودند
تو را چندین ملک تا پشت خیمه
میان بال خود پیچیده بودند
تمام یاسها در ماتم تو
لباس لاله را پوشیده بودند
تو باب گریه را وقتی گشودی
تمام خندهها پوسیده بودند
(شیخ رضا جعفری)
فراز منبر دستت کلیم خواهم شد
زبان بگیر که من هم دو نیم خواهم شد
به گیسوان رقیّه قسم که پشت سرت
نماز خوان اذان نیسم خواهد شد
به نصّ آیهء ایاک نعبدِ تو قسم
به امتداد سنان مستقیم خواهم شد
مرا ز شیر گرفتند و زود فهمیدم
که از لبت چو برادر سهیم خواهم شد
به جای پنبه سر شیشه را به بوسه ببند
که من ز بوسه شرابی عظیم خواهم شد
فراز کرببلا خوب تر نشانم ده
چرا که تا به قیامت کریم خواهم شد
نوشته اند که قبرم به روی سینهء توست
نوشته اند به سینا کلیم خواهم شد
اگر چه ناز ندارم پس از وفات ولی
مرا ببوس که من هم یتیم خواهم شد
محمد سهرابی