اشعار حضرت رقیه س ۱
حالا که آمدی جگرم را نگاه کن
ته مانده های بال و پرم را نگاه کن
پیش از سلام کردن و احوال پرسی ام
قاب سیاه چشم ترم را نگاه کن
رنگی به چهره دارم اگر ای عزیز من
خون لخته های دور سرم را نگاه کن
امروز پای شعله ورم را نگاه کن
از معجر شکسته و چادر نماز من
گل جامه بنفشه ترم را نگاه کن
من مثل تو فراق برادر کشیده ام
خم گشته است این کمرم را نگاه کن
باور نمی کنی که چه رفته به معجرم
این گیسوان مختصرم را نگاه کن
احسان محسنی فر
مهتاب روزگار پر از شام ما شدی
طوفان موج گریه ی این دیده ها شدی
امشب خدا ظهور تو را مستجاب کرد
وقتی درون سینه ی تنگم دعا شدی
من در پناه گرمی آغوش عمه ام
از آن دمی که رفتی و از ما جدا شدی
فرقی نمی کند چقدر فرق کرده ای
بابی من تویی که در این تشت جا شدی
دیشب به روی خاک سرت خاک بوده است
امروز روی دامن سر نیزه پا شدی
گل کرده است غنچه ی لبهای بوسه ات
شاید به زخم گونه ی من مبتلا شدی
کنچ تنور و قافله و مجلس یزید
خانه به دوش من چقدر جابجا شدی
محمد امین سبکبار
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
وقت دلتنگی همیشه او کنارم می نشست
بی وفا دنیا انیس و همزبانم را گرفت
از سر دوش عمویم عرش حق معلوم بود
“منکرِ معراج” از من نردبانم را گرفت
من به قول آن عمو فهمم ورای سِنّم است
دیدنِ تنهایی بابا توانم را گرفت
روز عاشورا چه روزی بود؟! حیرانم هنوز
جانِ کوچک تا بزرگ خاندانم را گرفت
خرمنِ جسمی نحیف و آتشِ داغی بزرگ
درد رد شد از تنم، روح و روانَم را گرفت
تار شد تصویر عمه، از سفر بابا رسید!
” آن مَلک ” آهی کشید و بعد جانم را گرفت
کاظم بهمنی
هی نقشه می کشند که بَلوا به پا کنند
من را به درد بی پدری مبتلا کنند
اینها تمام، از پدرت زخم خورده اند
پس آمدند از دل خود عقده وا کنند
گفتند: – تا که سر بِبُرند از تو – می شود
از دختری سه ساله پدر را جدا کنند
تنها به کشتن تو رضایت نمی دهند
ای کاش بعد از این بدنت را رها کنند
انگشتر تو کاش به دست رقیّه بود
تا بیشتر حقارت خود بر ملا کنند
در بین کوچه ها باز نشد عقده هایشان
آنقدر می زنند تنم را سیا کنند
هی می کشند موی مرا، چادر مرا
شاید که زخم کهنه خود را دوا کنند
من کودکم، ز عمه من کاش بگذرند!
وز رشته های چادر زینب حیا کنند
قرآن بخوان که بین حسینیّه، شیعه ها
صف بسته اند تا که به ما اقتدا کند
محسن ناصحی
نیمه شب بود که درهای اجابت وا شد
یوسف گمشده دخترکی پیدا شد
آنکه همرا سخن هاش همه لکنت بود
چون که چشمش به پدر خورد زبانش واشد
چون که عطر پدرش را به خرابه حس کرد
یا علی گفت و به صد رنج ز جایش پاشد
هاتفی داد ندا چشم تو روشن خانم
آنکه می گفت نداری تو پدر رسوا شد
رفت و تا روز جزا بهر تسلای یتیم
شام بدنام ترین نقطه این دنیا شد
سوره کوثر این قافله را دق دادند
باز هم زینب غمدیده ما تنها شد
محمد حسین رحیمیان
با کاروان نیزه سفر می کنم پدر
با طعنه های حرمله سر می کنم پدر
مانند خواهران خودم روی ناقه ها
در پیش سنگ سینه سپر میکنم پدر
از کوچه نگاه وقیح یهودیان
با یک لباس پاره گذر می کنم پدر
حالا برو به قصر، ولی نیمه شب تو را
با گریه های خویش خبر می کنم پدر
این گریه جای خطبه ی کوبنده یمن است
من هم شبیه عمه خطر می کنم پدر
با دیدن جراحت پیشانی ات دگر
از فکر بوسه صرف نظر می کنم پدر
امشب اگر که بوسه نگیرم من از لبت
در این قمار عشق ضرر می کنم پدر
وحید قاسمی
این را بدان که بین تو و تازیانه ها
نام تو را به قیمت سیلی خریده ام
از راه رفتنم تو تعجب نکن که من
طعم بد شکستن پهلو کشیده ام
چادر ز عمه قرض گرفتم که زیر آن
پنهان کنم ز روی تو گوش دریده ام
محمد علی بیابانی
بابا بنگر رویِ به هم ریخته ام را
وا کن گره یِ موی به هم ریخته ام را
دیگر رمقی نیست به رویت بگشایم
چشم تر ِ کم سویِ به هم ریخته ام را
من فاطمه ی شام شدم خُرده نگیری
لرزیدنِ بازوی به هم ریخته ام را
از مو که مرا بین هوا زَجر نگه داشت
دیدند تکاپویِ به هم ریخته ام را
آرام کن عمّه تو پس از حرفِ کنیزی
این خواهر ِکم روی به هم ریخته ام را
هر تکه ای از زیور ِ من دستِ کسی رفت
پیدا کن اَلَنگوی به هم ریخته ام را
در شام ِ غریبانِ من آرام بشوئید
خونابه ی پهلوی به هم ریخته ام را
زیبایی دختر یکی اش مویِ بلند است
صد حیف که گیسویِ به هم ریخته ام را…
جواد پرچمی
آمدی چشم فراقم روشن
قدمت بر سر چشمم بابا
از سر نیزه رسیدی بنشین
تا بیارم کمی مرهم بابا
قصه هجر من و هجر شما
قصه یوسف و یعقوب شده
صبر از عمه گرفتم هرجا
دخترت قبله ایوب شده
همه بر غربت من گریه کنند
فقط این قاتل تو می خندد
همه شب بی تو ندارم خوابی
عمه ام چشم مرا می بندد
روی هر چشمه بی عاطفه ای
مثل یک بغض شکفتم بابا
هر کجا سفره دل وا کردم
فقط از درد تو گفتم بابا
سر پا می شوم و می افتم
دیگر از درد زمین گیر شدم
زحمت عمه شدم ای بابا
راحتم کن که دگر پیر شدم
حتما از نیزه زمینت زده اند
که کمی دیر رسیدی بابا
می شناسیم؟ بگو چند شب است
دخترت را تو ندیدی بابا
رحمان نوازنی
کوچکترین نبود ولی چند ساله بود
خونین ترین نبود ولی داغ لاله بود
هرکس که دید چهرهء او را قبول کرد
زهرا ترین کبود رخ بی قباله بود
صد بغض در گلوی خرابه شکفته شد
هر گوشهء خرابه خودش باغ ناله بود
سر مست می شد از طبق و نعره می کشید
انگار سر نبود به دستش، پیاله بود
از دامنش بجای کفن استغاده شد
این سهم پاره پارهء عمر سه ساله بود
از روز دفن گشتن خود احتیاط کرد
آری فقیه بود ولی بی رساله بود
رضا جعفری
مجنون شبیه طفل تو شیدا نمی شود
زین پس کسی بقدر تو لیلا نمی شود
درد رقیه تو پدر جان یتیمی است
درد سه سالهء تو مداوا نمی شود
شأن نزول رأس تو ویرانهء من است
دیگر مگرد شأن تو پیدا نمی شود
بی شانه می شود امروز سر کنم
زلفی که سوخته گره اش وا نمی شود
بیهوده زیر منّت مرهم نمی روم
این پا برای دختر تو پا نمی شود
صد زخم بر رُخ تو دهان باز کرده اند
خواهم ببوسم از لبت اما نمی شود
چوب از یزید خورده ای و قهر با منی
از چه لبت به صحبت من وا نمی شود
کوشش مکن که زنده نگه داری ام پدر
این حرف ها به طفل تو بابا نمی شود
محمد سهرابی
اکنون که بر دهان تو بابا لب من است
اوج دعای امشب تو تا لب من است
با چوب “بد حضورِ” یزید لعین بگو
تولیت حریم لبت با لب من است
از فرط اشتیاق لبت آمد از عراق
مجنون کنون لب تو و لیلا لب من است
راهب کجاست تا که ببیند ز مستی ام
احیا گر هزار مسیحا لب من است
با دست خویش بر دهن خویش می زنم
در اقتدا به لعل تو تنها لب من است
محمد سهرابی
تا تو بیائی خانهء ما دیر خواهد شد
در قاب تا بوتی تنم تصویر خواهد شد
رفتی نگفتی دخترت دق می کند بابا
رفتی نگفتی کودک من پیر خواهد شد
دیشب میان خواب خوابیدم به زانویت
خوابی که دیشب دیده ام تعبیر خواهد شد؟
خوابید اگر امشب گرسنه دخترت غم نیست
فردا به طعم تازیانه سیر خواهد شد
از گرمیِ دستان دشمن قطرهء اشکم
تا می چکد بر گونه ها تبخیر خواهد شد
من از خدایم هست دشمن بشکند قلبم
در تکّه هایش عکس تو تکثیر خواهد شد
محسن عرب خالقی
با این نفس زدن بدنم درد می کند
با هر تپش تمام تنم درد می کند
پروانه ام که بال به زنجیر بسته ام
تا انتهای سوختنم درد می کند
حالا رسیده ای که مرا با خودت ببری؟
حالا که پای آمدنت درد می کند
آرام سرگزار به دوشم که شانه ام
در زیر بار پیرهنم درد می کند
می بوسمت دوباره و زخم گلوی تو
با بوسه های دل شکنم درد می کند
می بوسمت دوباره و حس می کنی تو هم
به بوسه ای لب و دهنم درد می کند
تقصیر باد نیست که آشفته زلف توست
انگشتهای شانه زنم درد می کند
حسن لطفی
ای همسفر به نیزه مرا جز تو ماه نیست
من را به غیر روی تو شوق نگاه نیست
در این سه ساله غیر تو ذکری نگفته ام
شکر خدا که عمر کم من تباه نیست
با شک نگاه موی سپیدم از چه می کنی
آری رقیّهء تو منم، اشتباه نیست
هر منزلی که آمده ام زخم خورده ام
شام کسی چو شام تن من سیاه نیست
دیگر مجاب رفتن با عمّه ام مکن
دستم وبال گردن و پایم به راه نیست
فهمیده ام ز سیلی و شلاق و سلسله
ما را به غیر دامن عمّه پناه نیست
با اینکه کودکان همه غمگین و خسته اند
امّا تن کسی چو تنم راه راه نیست
بابا بگو که چشم عمو غیرتی کند
اینجا به غیر طعنه و تیر نگاه نیست
علی اشتری
در آن سحر، خرابه هوایش گرفته بود
حتی دل فرشته برایش گرفته وبد
با آستین پارهء پیراهن خودش
جبریل را به زیر کسایش گرفته بود
از درد معجری که روی گیسویش نبود
در گوشهء خرابه عذایش گرفته بود
زورش نمی رسید کسی را صدا کند
از گریهء زیاد، صدایش گرفته بود
از ابتدای شب که خودش را به خواب زد
معلوم بود آنکه دعایش گرفته بود
حتماً نزول می کند آیات تازه ای
با چلّه ای که بین حرایش گرفته بود
او در قبال دادن یاس بهاری اش
یک دسته گل بنفشه به جایش گرفته بود
مشغول ذکر نافله ها شد ولی کجاست؟
آن چادری که عمّه برایش گرفته بود
علی اکبر لطیفیان
نه نان، نه آب، مرا دیدن پدر کافی است
برای سوختن من همین شرر کافی است
به جای زانوی بابا سرم به دیوار است
برای من غم دنیا همین قدر کافی است
نزن به جان من آتش، زبان طعنه ببند
مرا شرر همان موی شعله ور کافی است
چه میزبان رئوفی که سیلی آورده است؟
مرا هراس ز سوغات این سفر کافی است
نه … من نگفتم، او دید زخم گوشم را
برای بابا این شرح مختصر کافی است
چه قدر خسته شدم … خسته از تو ای دنیا
اگر چه عمر من اندک ولی دگر کافی است
کسی – شبیه خودم – گفت: وقت رفتن شد
مرا شنیدن همین خبر تنها کافی است
امیر اکبرزاده
آهش فضای هر سحرش را گرفته است
داغی تمام جگرش را گرفته است
از کوچه ها رسیده تنش تیر می کشد
از بسکه سنگ دور و برش را گرفته است
چشم انتظار دیدن گم کرده ی خود است
دیشب ز نیزه ها خبرش را گرفته است
بر حال و روز چشم نحیفش نکرد رحم
دستی نگاه مختصرش را گرفته است
جا مانده از حرارت خیمه به چهره اش
آتش کمی ز بال و پرش را گرفته است
از بعد غارت حرم و گوشواره اش
با آستین پاره سرش را گرفته است
خود را برای یک دو قدم راه می کشد
زینب بیا کمک کمرش را گرفته است
حسن لطفی
تاول به جای کفش به پا کرده ام پدر
راضی ز کفش تازه ام، هرچند می زند
غلام رضا حق پرست
کرب دارم بلا نمی خواهم
سفر کربلا نمی خواهم
گیرم این پا برای من پا شد
چون نداری تو پا نمی خواهم
شهر باید بفهمد آمده ای
گریه ی بی صدا نمی خواهم
از طبق چون که بوی نان آمد
گفتم عمه غذا نمی خواهم
به خیالت نیاید ای بابا
قهر کردم تو را نمی خواهم
قصد داری که باز هم بروی؟
تازه مهمان کجا! نمی خواهم
شرط این بار رفتنت این است
یا بیایم و یا نمی خواهم
راضی ام از ته دلم بابا
با تو باشم … چرا نمی خواهم؟!
حسین رستمی
تمام درد دلت را که از سفر گفتی
گمان کنم که دلت سوخت مختصر گفتی
من از جسارت آن دست بی حیا گفتم
تو از مشقت گودال و قطع سر گفتی
همان که آتشمان زد و خیمه را سوزاند
صدا زدم که الهی به پای مرگ افتی
چنان به روی سرم داد زد پس از سیلی
نگفته ام که نگو باز هم پدر گفتی
به روی نیلی و موی سفید دقت کن
بگو شبیه که هستم پدر، اگر گفتی؟
فقط بگو که چه شد ظالمانه چوبت زد
شما به غیر کلام خدا مگر گفتی
دلم برای غریبی عمه می سوزد
مگو زدرد سفر از چه مختصر گفتی
(حامد خاکی)
بابا سرم تنم جگرم پهلویم پرم
یکی دوتا نیست که کبودی پیکرم
بیش از همین مخواه و گرنه به جان تو
باید همین کنار تو تا صبح بشمرم
از تو چه مانده است بگویم که ای پدر
از من چه مانده است بگویی که دخترم
اندازه لب تو لبم شد ترک ترک
اندازه سر تو گرفتار شد سرم
از تو نمانده است بجز عکس مبهمت
از من نمانده است بجز عکس مادرم
از تو سؤال میکنم انگشترت کجاست
که تو سؤال می کنی از حال معجرم
خودم دیدم چگونه سرت را به طشت زد
حق می دهی بمیرم و طاقت نیاورم
مرد کنیز زاده ای از ما کنیز خواست
بیچاره خواهر تو و بیچاره خواهرم
مرهم به درد این همه زخمی نمی خورد
بابا سرم تنم جگرم پهلویم پرم
علی اکبر لطیفیان
گفتم تویی بابای خوب و مهربان زد
گفتم که من چیزی نگفتم بی امان زد
تاریک بود و چشم جایی را نمی دید
تا دید تنهایم رسید و ناگهان زد
تا دستهای کوچکم روی سرم بود
با ضربه ای محکم به ساق استخوانم زد
قدّم فقط تا زیر زانویش می آمد
از کینه اما تا نفس تا داشت جان زد
از پای ابرو تا به نزدیکی چانه
شلّاق سیلی چهره من را نشان زد
دیگر سیاهی دیدم و چیزی ندیدم
شب بود اما پیکرم رنگین کمان زد