اشعار حضرت علی اکبر ع ۱
مُردم ز بسکه بر بدنت بوسه میزنم
بر کام خشک خنده زنت بوسه میزنم
بر زلف خون پُرشکنت شانه میکشم
بر زخمهای دل شکنت بوسه میزنم
بوی تو میدهند دَم دشنهها ببین
بر نیزههای زخم زنت بوسه میزنم
شاید لبی گشوده و بابا بخوانیم
قامت خمیده بر دهنت بوسه میزنم
هر سو دویده و تن تو جمع میکنم
بر تکّه تکّههای تنت بوسه میزنم
آرام تا به روی عبا میگذارمت
همراه عمّه بر کفنت بوسه میزنم
ای خاک بر سرم که تو در خاک خفتهای
مُردم ز بسکه بر بدنت بوسه میزنم
«حسن لطفی»
چون تو ای لاله در این دشت گلی پرپر نیست
و از این پیر جوانمرده، کمانیتر نیست
دست و پایی، نفسی، نیمه نگاهی، آهی
غیر خونابه مگر ناله در این حنجر نیست
در کنار توام و باز به خود میگویم:
“نه حسین! این تن پوشیده ز خون،اکبرنیست”
هر کجا دست کشیدم، ز تنت گشت جدا
از من آغوش، پُر و از تو تنی دیگر نیست
دیدنی گشته اگر دست و سر و سینه تو
دیدنیتر ز من و خنده آن لشگر نیست
استخوانهای تو و پشت پدر هر دو شکست
باز هم شکر، کنار من و تو مادر نیست
«حسن لطفی»
برای آن که بخیزد کمی، تقلّا کرد
نداشت فایده، از نو، به خاک و خون جا کرد
دو پلک زخمی خود را گشود با زحمت
غریب کرب و بلا را کمی تماشا کرد
پدر کنار تن او چو ابر میبارید
به اشک و زمزمه، آقا عجیب غوغا کرد
گذاشت صورت خود را به صورت اکبر
دوباره مرگ خودش را ز حق، تمنّا کرد
دل امام دو عالم به یک نظاره شکست
ببین که زخم قدیمی، چگونه سر وا کرد
به یاد پهلوی زخمی مادرش افتاد
همین که پهلوی خونین او تماشا کرد
کسی ز خیمه رسید و به روی خود میزد
کسی که کار خودش را شبیه زهرا کرد
بیا بردار پیرم به خیمه برگردیم
امام مرده خود را دوباره إحیا کرد
«سیّد محمّد جوادی»
در رزمگاه عشق، نه فرق پسر شکست
گویی درست، شیشه عمر پدر شکست
پشتی که جز مقابل یکتا، دو تا نشد
پشت حسین بود و، ز داغ پسر شکست
تا؛ شد سپر به تیغ، سر شبه مصطفی
سر؛ شد دو تا و، رونق شقّ القمر شکست!
شد با سر شکسته ز زین سرنگون، و لیک
با آن شکست، داد به بیدادگر شکست
سر سبز شد به اشک نهالم، و لیک، خصم
تا خواست این درخت برآرد ثمر، شکست
مادر در انتظار، وز ین بیخبر که تیغ
از تو؛ سر و از او دل و، از من کمر شکست
آن دست بشکند که سرت را شکست و، یافت
پای امید مادر خونین جگر شکست
صیّاد دون به داغ تو، او را ز پا فکند
از مرغ دل شکسته، چرا بال و پر شکست
«علی انسانی»
ای قد سرو ریاض حسین
نور دل فاطمه را، نور عین
آینه تمام قدّ رسول
امید لیلا و عزیز بتول
گرفته در دست، قمر آینه
تا تو کنی نگاه، در آینه
قدرِ شب قدر، ز گیسوی تو
قبله ارباب یقین، روی تو
ملاحت روی نبی در رُخت
کلیم، دلباختهی پاسْخَت
گل ز رخ تو رنگ و بو، وام کرد
چهر تو روز مِهر را شام کرد
جوانی و به رهروان پیر عشق
اکبری و، طنین تکبیر عشق
یم، چو حبابی است به پیش نَمت
مسیح را چشم شفا از دَمت
ماه، خجالت زده چهر توست
مهر، دلش لبالب از مهر توست
مورِ تو را، فخر سلیمانیست
خضر، پی لبت بیابانیست
سرو، سرافکنده بالای تو
چشم ملایک به کف پای تو
یوسف اگر روی تو را دیده بود
بساط حُسن خویش بر چیده بود
داغ دل لاله به صحرا تویی
مایه مجنونی لیلا تویی
حسین، خود به عالمی دلبرست
و آنکه برد دل از حسین، اکبرست
ای حجرالاسود ما، خال تو
قبله نمای کعبه، تمثال تو
چشم و دل خامس آل عبا
قامت تو قیامت کربلا
اذن جهاد اگر تو را داده بود
هزار سر به پایت افتاده بود
«علی انسانی»
میزند نیش سکوتت به دل من، پسرم
لب گشا کشت مرا خنده دشمن، پسرم
چشم خود واکن و یک بار دگر، حرف بزن
از لب تشنه و سنگینی آهن، پسرم
بی تو از دیده من قوّه بینایی رفت
در عوض دیده دشمن شده روشن، پسرم
داغ مرگ پسرش را به دلش بگذارم
آنکه بگذاشته داغت به دل من، پسرم
پارههای تنت افتاده به هر سو، گویی
برگ گل ریخته در دامن گلشن، پسرم
کس ندیده است که از تیغ هزاران جلاد
اینهمه زخم رسد بر تن یک تن، پسرم
تو ذبیح منی و من تن صد چاک تو را
هدیه دادم به ره خالق ذوالمن، پسرم
نتوان گفت که از داغ تو بر من چه گذشت
هیچکس را نبوَد تاب شنیدن، پسرم
بوده حرف دل من بر لب “میثم” ز آنرو
سیل خون ریخته از دیده به دامن، پسرم
«غلامرضا سازگار»
گمان مدار که گفتم برو، دل از تو بریدم
نفس، شمرده زدم همرهت پیاده دویدم
محاسنم به کف دست بود و اشک به چشمم
گهی بخاک فتادم گهی ز جای پریدم
دلم به پیش تو، جان در قفات، دیده به قامت
خدای داند و دل شاهد است من چه کشیدم
دو چشم خود بگشا و سؤال کن که بگویم
ز خیمه تا سر نعش تو، من چگونه رسیدم
ز اشک دیده، لبم تر شد آن زمان که به خیمه
زبان خشک تو را در دهان خویش مکیدم
نه تیغ شمر مرا میکشد، نه نیزه خولی
زمانه کشت مرا، لحظهای که داغ تو دیدم
هنوز، العطشت میزد آتشم که ز میدان
صدای یا ابتای تو را دوباره شنیدم
سزد به غربت من هر جوان و پیر بگرید
که شد به خون جوانم خضاب، موی سفیدم
کنار کشته تو با خدا معامله کردم
نجات خلق جهان را به خونبهات خریدم
«غلامرضا سازگار»
پیغمبر رفت
تا به میدان ز حرم اکبر رفت
دل ز جان شسته سوی دلبر رفت
روح از جسم همه یکسر رفت
نه علی بود، که پیغمبر رفت
زین طرف، جان پدر دنبالش
زان طرف، تیغ به استقبالش
گفت ای سرو، قد دلجویت
لیله قدر پدر، گیسویت
ای رُخت؛ بدر و هلال، ابرویت
صبر کن سیر ببینم رویت
هم کنم سیر تماشای تو را
هم ببینم قد و بالای تو را
ای به زلفت دل من وابسته
دل، بر آن دلبر یکتا بسته
در خم زلف تو دلها بسته
اشک من راه تماشا بسته
من نگویم مرو ای ماه، برو
لیک قدری بر من، راه برو
ای جگر گوشه من ای پسرم
هیچ دانی که چه آری به سرم
مرو اینگونه شتابان ز برم
مکن از موی خود آشفتهترم
نه همین از پی خود میکِشیام
ای مسیحا دَم من، میکُشیام
به سوی مرگ، پسر راهسپر
پدر استاده و میکرد نظر
همچنان سوی فلک، دست پدر
که نوا آمدش از نای پسر
رنگِ رخ باخت ز بانگ پسرش
با خبر شد که چه آمد به سرش
بر دلش پر تو امّید بتافت
چون نسیمی به سوی گل بشتافت
آمد و سینه میدان بشکافت
پسرش یافت ولی زنده نیافت
گفت: “ای چشم و چراغ دل من
رفت بر باد ستم حاصل من
بردی از خانه دل نور امید
شوق و ذوق از دل من دست کشید
تا به من بانگ تو در خیمه رسید
دید زینب ز رخم رنگ پرید
آمدم با چه شتابی سویت
بلکه زنده کنم ای گل، بویت
سپه کوفه ز دور استاده
به تماشای شه و شهزاده
بر روی نعش، پدر افتاده
همه گفتند یقین جان داده
بیگمان، جان پدر بر لب بود
آنکه جان داد بدو، زینب بود
کاست از جان و به همت افزود
تا که از نعش جدایش بنمود
پدر از بسکه دلش سوخته بود
لعل بی آب، به نفرین بگشود
گفت: “ای خصمی بیدادگرم
کشتی آخر به عداوت، پسرم
آتشم در دل و جان افکندی
بگرفتی ز دلی دلبندی
ریشه نخل امیدم کَندی
حال بر سوز دلم میخندی
گر چه باشد به کنارت پسرت
حق نهد داغ پسر بر جگرت”
شور قیامت
کم بزن بر تیغ قاتل، بال بال
وه چه با سرعت روی سوی قتال
آسمان، مبهوت شور و حال تو ست
صبر کن، آخر دلی دنبال تو ست
ای نهان در پیکرت روح پدر
رحم کن بر قلب مجروح پدر
تو محمّد را، حسین دیگری
بلکه در چشم پدر، پیغمبری
قلب بابا خون شده، خون تر مکن
تازه بر او داغ پیغمبر مکن
آب زن این آتش تشویش را
ور نه هم او را کُشی، هم خویش را
کربلا شور قیامت را ببین
اللَّه اللَّه، قدّ و قامت را ببین
یک جوان و این اینهمه قدر و جلال
جلوه کرده پنج تن، در یک جمال
آه، لشگر این علیّ اکبر است
جنگ با او جنگ با پیغمبر است!
چهره بر خاک سر کویش کشید
وای اگر شمشیر بر رویش کشید
تو، تنی تنها و گرگان بیشمار
یوسفا، یعقوب مُرد از انتظار
تا که دریابی به وصلت باب را
باز گرد و کن بهانه آب را
با گلوی تشنه، رو در خیمه برد
از لب عطشان بابا آب خورد
یوسف کنعان من، خوب آمدی
پاره پاره پیش یعقوب آمدی
من تو را تقدیم جانان کردهام
آنچه جانان خواسته، آن کردهام
گر چه چون جان منی در پیکرم
نیست جایز تا نشینی در برم
تیغها لحظه شماری میکنند
نیزهداران بیقراری میکنند
دوست دارم تا شوی از تیغ تیز
پیش چشم اشک ریزم، ریز ریز
این تو، این تیغ عدو، این وصل دوست
بعد از این جای تو در آغوش اوست
دوست، خود از تو پذیرایی کند
خواجه لولاک، سقّایی کند
نیست گر لیلا کنار پیکرت
مادرم زهرا بگیرد در برت
تیغها، شمع و دلش پروانه بود
زخمها؛ گُل، سینهاش گلخانه بود
گفت ما را زخم قاتل، مرهم است
هر چه بارد تیغ بر فرقم، کم است
خصم خندد، لیک هر زخمت به تن
لب گشوده تسلیت گوید به من
گل کجا و صدمه آهن کجا
من کجا و خنده دشمن کجا
دیده بستی، یا ز من دل کندهای
دست و پا زن تا ببینم زندهای!
گر چه ببینم مرگ هم آغوش توست
باز گوشم بر لب خاموش توست
تا لبت چون مصطفی اعجاز کرد
دشمن از فرق تو، قرآن باز کرد!
جان بابا، عمّه آمد از حرم
زخم فرقت را بپوشان اکبرم
«غلامرضا سازگار»
جوشن میگریست
چون ز فرق اکبر اندر کارزار
معنی شقّ القمر شد آشکار
ارغوانی گشت مُشکین سنبلش
ریخت روی نرگس و برگ گلش
موی او شد تا زخونش لاله فام
طرّهاش را شد سیه روزی تمام
هر چه تیر آمد به جسمش در نبرد
جای آن چشمی شد و خون گریه کرد!
بر جراحاتش که جای شرح نیست
با هزاران دیده، جوشن میگریست
هر چه او از تشنگی بیتاب بود
تیغش از خون عدو، سیراب بود
آن چه دشمن کرد با وی در نبرد
صدمه باد خزان، با گُل نکرد
تا ز قحط آب و تأثیر هوا
شد دو یاقوتش بَدل، بر کهرُبا
بس که خون از هر رگش جوشیده بود
سرو، از گل، پیرهن پوشیده بود!
چون شد از دستش، عنان صبر و تاب
ناگزیر افتاد بر یال عُقاب
*
گفت با آن توسن تازی نژاد
کای به جولان برده گوی از گردباد
ای بُراق تیز جولان را قرین
وی عنان گیرت، کف روحُ الاَمین
ای همه اوصاف رَفرَف، در خورَت
وی ملایک، چاکر و میرآخورت
ای مبارک توسن فرّخ سرشت
وی چراگاه تو، بستان بهشت
ای هلال ماه نو، نعل سُمَت
وی خجل، گیسوی حورا از دُمت
ای پی تعویض نعلت، تا به حال
آسمان آورده ماهی یک هلال
کار میدان داری من شد تمام
وقت جولان تو شد ای خوش خرام
سعی کن شاید رسد بار دگر
دست امّیدم به دامان پدر
اندکی گر غفلت از رفتن کنی
راکبت را طعمه دشمن کنی
گر به چالاکی ازین میدان جنگ
رو به سوی خیمه کردی بیدرنگ
اندر آنجا، ای سمند تیزرو
از کنار خیمه لیلا مرو
کآگه از حالم اگر لیلا شود
بعد از این مجنون این صحرا شود
نجمه گر بیند مرا، بی گفتگو
داغ قاسم تازه گردد نزد او
*
از کلام اکبر و تأثیر او
جَست از جا اسب آهوگیر او
کز قفای او در آن صحرای مرگ
تیرباران شد به مانند تگرگ
من نمیدانم خدا داند که، چون
با عقاب اکبر ز میدان شد برون
برگ گل؛ گر، دیده باشی دست باد
میتوان ز آن اسب و اکبر کرد یاد
تا نبیند راکبش را پایمال
وام کرد از تیر دشمن، پرّوبال
گر چه از پیکان آن قوم عَنود
ز ابتدا هم، بال و پر بگشوده بود
گر جز این باشد سخن، ای نکته یاب
بی مسمّا میشود، اسم عُقاب
آنکه نامش را عقاب، اوّل نهاد
دیده آن قدرت ازو، اندر نهاد
*
چون عقاب از صحن میدان، پر گرفت
ضعف، کم کم دامن اکبر گرفت
از کفش تیغ و ز سر افتاد خُود
دست و سر، دیگر به فرمانش نبود
شد رها از دست او یال عُقاب
گشت بیرون هر دو پایش از رکاب
همچو برگی کاوفتد از باد سخت
میل هر سو میکند جز بر درخت
اکبر گل چهره نیز از پشت زین
طاقتش شد طاق و آمد بر زمین!
بود، گفتی خاک هم چشم انتظار
تا که جسمش را بگیرد در کنار
«صابر همدانی»
ان نیزه ها که روی تنت قد کشیده اند
انگار تیغ روی محمد کشیده اند
تا اینکه خوب خوب جدایت کند، آه
هر گوشه هر طرف که نباید کشیده اند
بالای زین بمان که وگرنه به رسم کفر
اینها اگر سوار بیفتند کشیده اند
فُژتُ وَ رَبِّ کرب و بلا را بخوان که باز
این اِبنِ مُلجَمان همگی قد کشیده اند
حتماً نماز شکر ادا کرده اند چون
تکبیرهای ممتد و بی حد کشیده اند
حتی فرشته های خدا هم قلم به ست
بر تکه تکّه های تو گنبد کشیده اند
از پا نشستم از غم و پایین پای من
تنها برای توست که مرقد کشیده اند
رحمان نوازنی
رو! که در یک دل نمیگنجد دو دوست
تا که اکبر، با رُخی افروخته
خرمن آزادگان را سوخته
ماهِ رویش کرده از غیرت عرق
همچو شبنم صبحدم بر گل ورق
بر رُخ افشان کرده زلف پرگره
لاله را پوشیده از سُنبل، زره
چون تو را او خواهد از من، رُونما
رُو نما شو، جانب او رُو، نما!
*
وقتی از دانندهای کردم سوال
که مرا آگه کن ای دانای حال
با همه سعیی که در رفتن نمود
رجعت اکبر ز میدان از چه بود؟
اینکه میگویند بود از بهر آب
شوق آب آورد، او را سوی باب
خود همی دید اینکه طفلان، از عطش
هر یکی در گوشهای در حال غش
تیغ زیر دست و، زیر پا رکاب
موج زن شطّش به پیش رو، ز آب
باید او را روی کردن سوی شط
خویش را در شط در افکندن چو بَط
گر در این رازی است، ای دانای راز
دامن این راز را، میکن فراز
گفت، آمد العطش گویان ز راه
از میان رزمگه در نزد شاه
کای پدر جان از عطش افسردهام
میندانم، زندهام یا مردهام
این عطش رمزیست عارف واقف است
سرّ حقّ است این و عشقاش، کاشف است
*
دید شاه دین که سلطان هدی است
اکبر خود را که لبریز از خدا است
عشق پاکش را هوای سرکَشی است
آب و خاکش را هوای آتشی است
شورش صهبای عشقاش بر سر است
مستیاش از دیگران افزونتر است
اینک از مجلس جدایی میکند
فاش دعویّ خدایی میکند
مغز بر خود میشکافد پوست را
فاش میسازد حدیث دوست را
محکمی در اصل او از فرع اوست
لیک عنوانش خلاف شرع اوست
*
پس سلیمان بر دهانش بوسه داد
اندک اندک، خاتمش بر لب نهاد
مُهر، آن لبهای گوهرپاش کرد
تا نیارد سرّ حق را فاش کرد
هر که را اسرار حق آموختند
مُهر کردند و دهانش دوختند
نرگساش سرمست در غارتگری
سوده مُشک تر، به گلبرگ تری
آمد و افتاد از ره با شتاب
همچو طفل اشک بر دامان باب
*
کای پدر جان همرهان بستند بار
مانده بار افتاده اندر رهگذار
هر یک از أحباب سرخوش در قصور
وز طرب؛ پیچان، سرِ زلفین حور
آستین افشان، ز رفعت بر دو کون
قاسم و عبداللَّه و عبّاس و عون
جام زن، با فوج کرّوبی همه
گام زن در سایه طوبی همه
از سپهرَم، غایت دل تنگی است
اسب اکبر را چه جای لنگی است
دیر شد هنگام رفتن ای پدر
رخصتی گر هست، باری زودتر
در جواب از تُنگ شکّر، قند ریخت
شکّر از لبهای شکّرخند ریخت
*
گفت، کای فرزند، مُقبِل آمدی
آفت جان، رهزن دل آمدی
راست بهر فتنه، قامت کردهای
وه کزین قامت، قیامت کردهای
نرگسات با لاله در طنّازی است
سُنبلت با ارغوان، در بازی است
از رُخت، مَست غرورم کردهای
از مراد خویش، دورم کردهای
گه دلم پیش تو، گاهی پیش اوست
رو! که در یک دل نمیگنجد دو دوست
بیش ازین بابا دلم را خون مکن
زاده لیلا، مرا مجنون مکن!
همچو زلف خود پریشانم مساز
همچو چشم خود به قلب دل، متاز
لَن تَنالُواالبِرِّحَتّی تُنفِقُوا
بعد از آن مِمّا تُحِّبون، گفته او
نیست اندر بزم آن والا نگار
از تو بهتر گوهری بهر نثار
هر چه غیر از اوست سدّ راه من
آن بُت من، غیرت من، بت شکن!
جان؛ رهین و دل، اسیر چهر توست
مانع راه محبّت، مِهر توست
آن حجاب از پیش چون دور افکنی
من تو هستم در حقیقت، تو منی
«عمّان سامانی»
تکبیر ملک
روز عاشورا که روز عشق بود
جان یاران، پر ز سوز عشق بود
بانگ میزد، ساقی بزم بلا
عاشقان را، آشکار و بر ملا
*
کای گروه باده خواران ألَست
باید از جام بلا، گردید مست
باده خواران، همدم ساقی شوید
سرخوش از جام هُوالباقی شوید
همّتی، هنگام مستی کردن است
وقت رو سوی بلا آوردن است
*
باده خواران، گرد او گشتند جمع
جانشان پروانه شد، بر گرد شمع
هر که را در حَدّ خود میریخت، مِی
تا کند این راه را، مستانه طی
تا مبادا مستیاش افزون شود
حال او، از باده دیگرگون شود
*
مستی اکبر، ز یاران بیش بود
جام را از دست ساقی، میربود
هر چه مِی در ساغرش میریخت او
میشنید از او، که ساقی! باده کو؟
ساغرم پر کن دمادم، از شراب
تا کند هر ذرّهام را آفتاب
مِی که بیاندازه باشد، بهتراست
مرد این میدان، علیّ اکبراست
*
ساقی دانا دل و صافی ضمیر
گفت با او، هر چه میخواهی، بگیر
آن قدر، مِی از سبوی هو کشید
تا که رنگ او گرفت و، هو کشید
رُو سپس بر جمع میخواران نمود
پرده از راز دل خود بر گشود
*
کای گروه باده خواران، اَلوِداع
ترسم این مستی مرا آرد صداع
صحّتم، آهنگ بیماری کند
مستیام، رُو سوی هشیاری کند
ترک جان گفتن به مستی، خوشترست
بهر او مردن، ز هستی خوشترست
*
این بگفت و سوی میدان، رو نهاد
پا به میدان لقای هو نهاد
هستی موهوم را، معدوم کرد
خویش را قربانی قیّوم کرد
*
چون حسین، این جلوه را نظّاره کرد
جامه بر تن از تحیّر پاره کرد
سر برهنه جانب یاران دوید
پا برهنه سوی میخواران دوید
کاینک اکبر، در تجلی گاه اوست
دیگر اکبر نیست آنجا، بلکه هوست
بنگرید ای باده خواران آشکار
در جمال اکبرم، رخسار یار
هر که را میل تماشای خداست
رو کند آنجا، که طور کبریاست
رهروی بود و، چراغ راه شد
اکبر من بنگرید، الله شد
*
جمله مست از جام آگاهی شدند
باده خواران، اکبر اللهی شدند
هر که از آن باده، ساغر میکشید
نعرهی الله اکبر میکشید
زان سپس در عرصهی غیب و شهود
ذکر تسبیح ملک، تکبیر بود
«محمّد علی مجاهدی»
ذبیح کوی عشق!
اکبر، آن آیینه رخسار جَدّ
هیجده ساله جوان سرو قد
در منای طفّ، ذبیح بی بدا
ذبح اسماعیل را، کَبش خدا
برده در حُسن از مه کنعان، گرو
قصه هابیل و یحیی کرده نو
*
با ادب بوسید پای شاه را
روشنایی بخش مِهر و ماه را
کای زمام امر کُن، در دست تو
هستی عالم طُفیل هست تو
رخصتم ده تا وداع جان کنم
جان در این قربانکده قربان کنم
وصل جانان، گرچه عود و آتش است
لیک من مُستَسقیام، آبم خوش است
*
شاه دستار نبی، بستش به سر
ساز و برگ جنگ پوشاندش به بر
گفت، بشتاب ای ذبیح کوی عشق
تا خوری آب حیات از جوی عشق
رو! به خیمه، خواهران بدرود کن
مادر از دیدار خود خوشنود کن
*
شادمانه شد سوی خیمه روان
گفت نالان، کِی بلاکش خواهران!
هین فراز آئید و بدرودم کنید
سوی قربانگه روان، زودم کنید
مادرا، برخیز و مویم شانه کن
خود، به دور شمع من پروانه کن
دست حسرت، طوق کن بر گردنم
که دگر زین پس، نخواهی دیدنم
این وداع یوسف و راحیل نیست
هاجر و بدرود اسماعیل نیست
من ز بهر دادن جان میروم
سوی مهمانگاه جانان میروم
*
آری، آری، عشق ازین سرکشتر است
داند آن کو، شور عشقش بر سر است
شِبه پیغمبر چو زد پا در رکاب
بال و پر بگشود چون رَفرَف، عُقاب
از حرم بر شد سوی معراج عشق
بر سر از شور شهادت تاج عشق
کوی جانان، مسجد اَقصای او
خاک و خون، قَوسَینِ اَو اَدنایِ او
*
حُقّه لب، بر ستایش کرد باز
که منم فرزند سالار حجاز
من، علیِّ بنِ الحسین و اکبرم
نور چشم زاده پیغمبرم
باب من باشد حسین، آن شاه عشق
که نموده عاشقان را، راه عشق
جرعهای نوشیده از جام اَلست
شسته جز ساقی، دو دست از هر چه هست
آمدم تا خود فدای شَه کنم
جان فدای نفس ثاراللَّه کنم
*
این بگفت و صارم جوشن شکاف
با لب تشنه بر آورد از غلاف
آن چه میر بدر با کفّار کرد
سبط حیدر، خود در آن پیکار کرد
پُردلان را شد دل اندر سینه، خون
لَخت لَخت از چشم جوشن، شد برون
شیر بچه از عطش بیتاب شد
با لب خشکیده سوی باب شد
*
گفت شاها تشنگی تابم ربود
آمدم سوی تو، ای دریای جود
ای روان تشنگان را سلسبیل
عیل صَبری هَل اِلی ماءِ سَبیل
شَه، زبان او گرفتی در دهان
گوهری در دُرج لعل آمد نهان
تر نکرده کام ازو ماه عرب
ماهی از دریا بر آمد تشنه لب
*
گفت گریان، ای عجب خاکم به سر
کام تو باشد ز من خشکیدهتر
آب در دریا و ماهی تشنه کام
تشنگان را آب خوش، بادا حرام
نِی که دل خون باد دریا را چو نیل
بی تو ای ساقیّ کوثر را سلیل
*
شد ز آب هفت دریا شسته دست
سوی بزم رزمگه سرشار و مست
حیدرانه، گرم جنگ آن شیر مست
مُنقِذ آمد ناگهان تیغی به دست
فرق زاد نایب ربّ الفَلَق
از قفا با تیغ بُرّان کرد، شَقّ
برد از دستش عنان اختیار
تشنگی و زخمهای بیشمار
گفت با خود آن سَلیل مرتضی
اکبرا، شد عهد را وقت وفا
مرغ جان از حبس تن دلگیر شد
وعده دیدار جانان دیر شد
عشق شمشیری که بر سر میزند
حلقه وصل است و بر در میزند
عید قربان است و این کوه منا
ای ذبیح عشق در خون کن شنا
با زبان لابه، آن قربان عشق
رو به خیمه کرد کای سلطان عشق:
*
دور عیش و کامرانی شد تمام
وقت مرگ است، ای پدر بادت سلام
ای پدر، اینک رسول داورم
داد جامی از شراب کوثرم
تا ابد گردم از آن پیمانه مست
جام دیگر بهر تو دارد به دست
*
شَه ز خیمه تاخت باره با شتاب
دید حیران اندر آن صحرا عُقاب
برگ زین برگشته بگسسته لجام
آسمانی، لیک بیبدر تمام
گلشنی، نورسته اندام تنش
زخم پیکان، غنچههای گلشنش
با همه آهن دلی، گریان بر او
چشم خونین اشک جوشن مو به مو
چهر عالمتاب، بنهادش به چهر
شد جهان، تار از قِران ماه و مهر
سر نهادش بر سر زانوی ناز
گفت، کای بالنده سرو سرفراز
*
ای به طرف دیده، خالی جای تو
خیز تا بینم قد و بالای تو
این بیابان جای خواب ناز نیست
کایمن از صیّاد تیرانداز نیست
خیز تا بیرون ازین صحرا رویم
نک به سوی خیمه لیلا رویم
رفتی و بردی ز چشم باب، خواب
اکبرا، بی تو جهان بادا خراب
«نیّر»
به سر نعش تو از زندگیم سیر شدم
ای عصایم بنگر بی تو زمین گیر شدم
کار جنگیدن من بعد تو بی فایده است
من که با تو هدف نیزه و شمشیر شدم
آیه های بدنت صفحه به صفحه پخش است
پیش هر آیه قرآن تو تفسیر شدم
در تمام بدنت جان خودم را دیدم
من در آینه ی اعضای تو تکثیر شدم
بهر تکریم که بابای شهیدم، اینجا
با کف و هلهله و خنده چه تقدیر شدم
غیرتت کو که ببینی ز حرم تا اینجا
عمه ات آمده، برخیز که من پیر شدم
تا حرم خون تو از زیر عبایم می ریخت
تو چکیدی و من از شرم سرازیر شدم
محمد علی بیابانی
ای تجلّی صفات همه ی برتر ها
چقدر سخت بود رفتن پیغمبر ها
قد من خم شده نتا خوش قد و بالا شده ای
چون که عشق پدران نیست کم از مادر ها
پسرم! می روی امّا پدری هم داری
نظری گاه بینداز به پشت سرها
سر راهت پسرم تا در آن خیمه برو
شاید آرام بگیرند کمی خواهر ها
بهتر این است که بالای سر اسماعیل
همه باشند و نباشند فقط هاجرها
مادرت نیست اگر مادر سقا هم نیست
عمّه ات هست به جای همه ی مادرها
حال که آب ندارند برای لب تو
بهتر این است که غارت شود انگشترها
زودتر از همه آماده شدی، یعنی که:
” آنچنان خسته نگشته است تن لشگرها
آنچنان کهنه نگشته است سمّ مرکبها
آنچنان کند نگشته است لب خنجرها”
چه کنم با تو و این ریخت و پاشی که شده
چه کنم با تو با بردن این پیکر ها
آیه ات بخش شده آینه ات پخش شده
علیِ اکبر من شد علیِ اکبرها
گیرم از یک طرفی نیز بلندت کردم
بر زمین باز بماند طرف دیگرها
با عبای نبوی کار کمی راحت شد
ور نه سخت است تکان دادن پیغمبرها
علی اکبر لطیفیان