اشعار حضرت عباس ع ۱
خونم، حنا به هر سر زلفم کشیده است
ای مو سپید لحظه سرخم رسیده است
روی تو با هزار چشم دیدنیتر است
شکرش، هزار دیده مرا آفریده است
شرمندگی، مرا به زمین زد در علقمه
سنگینی غمت نفسم را بریده است
دیگر نشان ز ابروی پیوستهام مگیر
ضرب عمود تا دل ابرو دریده است
فهمیدهام از آن همه شادی و هلهله
رنگ از رخ تو و همه طفلان پریده است
از پارههای مَشک، چکید آبروی من
حالا رباب هم به گمانم خمیده است
آن سوی تر دو دستم و این سوی تر تنم
دیدی چقدر ساقی تو قد کشیده است!
امّ البنین نبود که شرمندهاش شوم
زهرا رسید و آبرویم را خریده است
«حسن لطفی»
به سرم پا بنه دریاب تو آب آور را
بشنو از این دل من زمزمه آخر را
گر برادر به تو گفتم گذر از این نوکر
به برم دست به پهلو بنگر مادر را
پیش طفلان تو بد قول شدم جان اخا
غرق شرمم، به خیامت مبر این پیکر را
خون دستان مرا پاک کن از لبهایت
سوی خیمه مبر این جان و تن مضطر را
زخم شمشیر فراموش کنم آه کشم
تا کنم یاد، ترَکهای لب اصغر را
تا عدو حمله نکرده، به سوی خیمه برو
تا که در شعله نبینی تو تن دختر را
خوب شد تیر عدو آمد و بر چشمم خورد
تا نبینم ز سر نی سر بی معجر را
«مجتبی صمدی»
ای که آواره چشمان تو دریا میشد
غرق در نیل غمت حضرت موسی میشد
میرسی دست نداری و کسی از پس نخل
با عمودی، به سر راه تو پیدا میشد
همه دیدند به روی بدن تو، هر تیر
با چه زوری بغل تیر دگر جا میشد
رفتی و باد سیاهی طرف معجر رفت
اوّل بیکسی زینب کبری میشد
رفتی و با همه غربت خود حس کردم
بی تو ای پشت و پناهم، کمرم تا میشد
مادرم آمد و عطر نفس علقمهات
پرطرفدارترین روضه دنیا میشد
«علیرضا لک»
دستی افتاد ز تن، دست دگر یاری کن
گر چه بی تاب شدی، خوب علم داری کن
مَشک! نومید مشو، تا به حرم راهی نیست
تو در این معرکه درد، مرا یاری کن
تیر! در چشم برو، لیک سوی مَشک میا
به هوای سر زلفش تو هواداری کن
تیر بر مَشک نه، بر این جگر تشنه نشست
عشق! ساکت منشین با دل من زاری کن
چشم! دیدی علَم و مَشک به خاک افتادند
قطرهای اشک، تو در غربت من جاری کن
بانوی تشنه لبان! دست روی دست منه
لااقل بهر من سوخته دل کاری کن
آب را تا به در خیمه اصغر برسان
بعد از آن بر من بی دست عزاداری کن
«سیّد محمّد جوادی»
ای بلندِ همیشه در بالا
آسمان کبود عاشورا
قامت تو عمود خیمه عشق
چشم بد دور از این قد و بالا
رعد و برق نگاه تو، طوفان
غرّش مَشک خشک تو، دریا
دل گهواره از تپش افتاد
جلوهای کن به کسوت سقّا
اشک گهوارهها تو را خواند
ای به لبهای تشنگان آوا
نعرههای فرات میگوید
پیکر تو شده گل صحرا
سوی خیمه بیا و آب آور
دل بکَن از تبسّم زهرا!
«علی اشتری»
چرا شام هجران ما سر نیامد؟
چرا ماه هفت آسمان، در نیامد؟
علمدار لشگر کجا رفت؟ بابا!
چرا بار دیگر به لشگر نیامد؟
مگر عمّه را پشت چادر نمیدید
که دیگر به دیدار خواهر نیامد؟
بگو، عمّه چشم انتظار است، بابا!
عمویم کجا شد که دیگر نیامد؟
مگر تیر و شمشیر، دستش ندادی
چرا از پس نیزهها بر نیامد؟
چرا از عمویم که کاملترین بود
بغیر از دو تا دست و یک سر نیامد؟
مگر قیمت آب چند است آنجا؟
که سقّای ما رفت و دیگر نیامد
«امید مهدی نژاد»
کعبه عشق نگر، دور و برش دعوا شد
استلامش چه شلوغ است! سرش دعوا شد
گوییا مملکت ری به نگاهش بسته است
در قشون بر سر چشمان ترش دعوا شد
آسمان را همه خواهند به منزل ببرند
بی سبب نیست که روی قمرش دعوا شد
قبر خورشید ندیدند که سوزانندش
چون پدر نیست، به نعش پسرش دعوا شد
بر سر نیزه نشد بند و سرش را بستند
علّت اینکه به هم ریخت سرش، دعوا شد
علم سوختهاش با سر او رفت به شام
بس که داغ است، به روی خبرش دعوا شد
گفت با کوفه مدارا، جهت زینب کن
کرد اما به سر سیم و زرش دعوا شد
از سکینه خبر نهر رسید و بعدش
بر سر نحر گلوی پدرش دعوا شد!
«محمّد سهرابی»
در اینجا هیچ یاری نیست وقتی نیستی اینجا
به غیر از سوگواری نیست وقتی نیستی اینجا
صدای اسبها برخاست، تا افتاد دستانت
حرم را پاسداری نیست وقتی نیستی اینجا
به دام گرگ افتادند بچه آهوان، آری
دگر سالم شکاری نیست وقتی نیستی اینجا
بیا که چارهای دیگر برای حقّ شش ماهه
به غیر از نی سواری نیست وقتی نیستی اینجا
دوباره پیرهن بردند از یوسفترین یعقوب
نه، کهنه یادگاری نیست وقتی نیستی اینجا
کفن نه غسل نه باشد، چرا بی قبر افتاده
ببین او را مزاری نیست وقتی نیستی اینجا
«محسن عرب خالقی»
ای خون خدا، خدا بود، یاور تو
توحید چه خوش، نشسته در باور تو
خود، چاره تشنه کامی اصغر کن
افتاد ز تن، دو دست آب آور تو
«خدّامی»
صاحب علم
گرچه هر عضوی به جای خویشتن
با اهمیّت بوَد در مُلک تن
لیک هر عضوی چه از بالا چه پَست
در شدائد، چشم دارد سوی دست
دست سازد قبض و بسط کارها
دست سازد حمل و نقل بارها
چون به دست دشمنان مرد دلیر
دستهایش بسته شد، گردد اسیر
گر به میدان، حربه گردان را نبود
پنجه باشد خنجر و مُشتش عمود
احتیاج شیر بر شمشیر نیست
پنجهاش کمتر ز تیغ و تیر نیست
*
از بیان دست یاد آمد مرا
وصف دست زاده دست خدا
آن علمدار فداکار حسین
حضرت عبّاس، سردار حسین
دولت حق را امیر محترم
هم علامت بود و هم صاحب علَم
روی؛ چون خورشید و دل، چون شیر داشت
شیر و خورشیدی به کف، شمشیر داشت
خضر بودی تشنه سقّاییاش
هم سِکندر محو در داراییاش
*
آه از آن ساعت که از تیغ جفا
شد دو دستش در صف میدان جدا
مَشک با دندان گرفت آن نامدار
تا رساند آب بر اطفال زار
شد نشان تیر، آن میر دلیر
آفتابش شد نهان در ابر تیر
بس نشسته تیر، او را پر به پر
شد چو مِهری با شعاعی جلوهگر
ناگهان از تیر قوم بد شعار
مَشک شد دارای چشمی اشکبار
آنقدر بر حال او افشاند اشک
که نماندی اشک اندر چشم مَشک
دید چون بیدستیاش خصم عنود
دست بگشود و زدش بر سر عمود
از سمند افتاد بر خاک هلاک
زد ندای یا اَخا اَدرِک اَخاک
«مشکوه کاشمری»
مشتاقم و غیر من، کسی باقی نیست
در هیچ دلی، این همه مشتاقی نیست
در سینهام آرزوی سقّایی هست
افسوس که دست در تنم، باقی نیست
«محمّدجواد شفق»
تا قهر علی، بهر خوارج باشد
تا مِهر علی، سکّه رایج باشد
تا پرچم کربلاست، همرنگ شفق
عبّاس علی، باب حوائج باشد
«محمّدجواد شفق»
سایه بان خیام را بردند
عزت و احترام را بردند
در نماز شکسهء ساقی
اعتبار قیام را بردند
نیزه ها و عمود و تیر عدو
نور ماه تمام را بردند
هلهله می کند سپاه یزید
آبروی امام را بردند
کمر آسمان شکست عباس
رزق بازار شام را بردند
میکده بعد از این سیه پوش است
ساقی با مرام را بردند
علی اشتری
مست عشق!
گفت ای دست اوفتادی، خوش بیُفت
تیغ در دستِ دگر بگرفت و گفت
آمدم تا جان ببازم، دست چیست؟
مست؛ کز سیلی گریزد، مست نیست
خاصه مست باده عشق حسین
یادگار مرتضی میر حُنین
خود، به پاداش دو دست فرشیام
حق برویاند، دو بال عرشیام
تا بدان پر، جعفر طیّاروار
خوش بپرّم در بهشتستان یار
این بگفت و بیفسوس و بیدریغ
اندر آن دست دگر، بگرفت تیغ
*
حیدرانه تاخت، در صفّ نبرد
خیره مانده چرخ از بازوی مرد
بر کشیده ذوالفقار تیز را
آشکارا کرده رستاخیز را
مصطفی با مرتضی میگفت، هین!
بازوی عبّاس را اینکه، ببین
گفت، حیدر با دو چشم تر بِدو
که کدامین بازویش بینم، بگو
بینم آن بازو که تیغ افراخته است
یا خود آن بازو، که تیغ انداخته است
کافری دیگر در آمد از قفا
کرد، دست دیگرش از تن جدا
چون بیافکندند از نامُقبلی
هر دو دست، دست پرورد علی
*
گفت گر شد مُنقَطع، دست از تنم
دست جان، در دامن وصلش زنم
بایدم صد دست، در یک آستین
تا کنم ایثارِ شاه راستین
منّت ایزد را که اندر راه شاه
دست را دادم، گرفتم دستگاه
دست من؛ پُر خون به دشت افکنده، بِه
مرغ عاشق، پرّ و بالش کنده، بِه
کیستم من؟ سرو باغ عشق حَی
سرو بالد، چون ببرّی شاخ وی
میکنم در خون؛ شنا، بیدست من
بر خلاف هر شناور، در زَمن
گر چه ناکرده شنا بیدست کس
این شنا خاص شهیدان است و بس
«سروش اصفهانی»
بانوی تشنه لبان! دست روی دست مَنِه
لا اقل بهر من سوخته دل کاری کن
***
آب را تا در خیمه اصغر برسان
بعد از آن بر من بی دست عزاداری کن
روح الله عیوضی
پسر ام بنین نقش زمین واوویلا
شد شکسته سر او تا به جبین واویلا
مادرش نیست ولی فاطمه آمد به برش
خوانده سقای حرم را ز عنایت پسرش
تیر در سینه خدایا به روی خاک افتاد
وای در پیکر او بار دگر چاک افتاد
تیر از پهلو و پشت و کمرش زد بیرون
ای خدا خون دل از چشم ترش زد بیرون
گله ای گرگ رسیده است کنار بدنش
مانده بر هر سر نیزه کمی از پیرهنش
بوریا هم نکند کار به جای کفنش
شده دعوا به سر سهم گرفتن ز تنش
نقش اکبر به عبا جمع شد امّا این نه!
لشگری از شهدا جمع شد امّا این نه!
اثری از قد و بالای علمدار نماند
کسی بی بهره از او در صف کفّار نماند
زینت از گوش بگیرند تمام اطفال
ورنه با غیض و غضب زینتشان می دزدند
اول ساعت شب زینتشان می دزدند
او اگر بود حسین راهی گودال نبود
او اگر بود نمی شد رخ اطفال کبود
من چه گویم که چه بر حال زنان آوردند
تازیانه عوض تیغ و سنان آوردند
خوب شد ام بنین همره این قافله نیست
از اسیران جفا دیده ی این قائله نیست
ورنه می رفت دل خسته و با چشم پر آب
همره دختر زهرا به سوی بزم شراب
جواد حیدری
در نگاهت قمر، قمر داری
جلوه ی عشق شعله ور داری
بین جنگاوران قوم عرب
از همه بیشتر جگر داری
پسر بوالعجایبی عباس
مثل حیدر تو هم، سپر داری؟
یکه تاز غیور میدان ها
دل شیر و سر خطر داری
بر سر شانه هایت ای سردار
پرچم عزت و ظفر داری
تشنه ام، ساقی شکسته سبو
جرعه آبی بده اگر داری؟
بد زمین خورده ای! پناه حسین
زیر این نعلها کمر داری؟
سهم تو تیرهای پردار است
در عوض جای دست، پر داری
چقدر گریه کرده ای! بس کن
جگری سرخ در بصر داری
گمشده گوشوار دخترکی
غیرت الله، تو خبر داری؟
چشم خود را به روی نیزه مبند
باز در قافله تو سر داری
ماهی و هم کلام خورشیدی
روی نی عالمی دگر داری
ای عموجان رقیه پرسیده
خبری تازه از پدر داری؟
وحید قاسمی
تمام غصه ام این است، پشت پا بخوری
تو نیز مثل خودم نیزه بی هوا بخوری
خدا کند که به فرقم نظر نیندازی
هراس دارم از عمق زخم جا بخوری!
عزیز فاطمه مدیون زینبت کردم
اگر که ثانیه ای غصه ی من را بخوری
شبیه من جگرت آب می شود وقتی
که غصه من و این چند خیمه را بخوری
خلاصه عرض کنم حرف تیرها این است
قرار نیست که از آب کربلا بخوری! ؟
وحید قاسمی
این آبها که ریخت فدای سرت که ریخت
اصلاً فدای امّ بنین مادرت که ریخت
گفته خدا دو بال برایت بیاورند
در آسمان علقمه بال و پرت که ریخت
اثبات شد به من که تو سقّای عالمی
بر خاک قطره قطره چشم ترت که ریخت
طفلان از اینکه مشک به دست تو داده اند
شرمنده اند بازوی آب آورت که ریخت
گفتم خدا به خیر کند قامت تو را
این قوم غیض کرده به روی سرت که ریخت
وقت نزول این بدن نا مرتّبت
مانند آب ریخت دلم، پیکرت که ریخت
معلوم شد غمود شتلابش زیاد بود
بر روی شانه های بلندت سرت که ریخت
امّا هنوز دست تو را بوسه می زنم
این آبها که ریخت فدای سرت که ریخت
علی اکبر لطیفیان
اینکه بر سینه ی خود داغ برادر دارد
نتواند که سر از سینه ی تو بردارد
تیرها با همه قامت به تنت جا شده اند
وای بر من چقدر پیکر تو پر دارد
می کشی پا به زمین و کمرم می شکنی
کمی آرام که در پای تو مادر دارد…
می کشد تیر ز چشمان تو با دست کبود
ولی این تیر چرا هیبت خنجر دارد
پنجه ای که ز دو سو تیغ به دستت زده است
حال آماده شده نیت معجر دارد
ای رشید حرمم بی تو حرم قارت شد
آخر این خیمه ی آتش زده دختر دارد
چه شده با سرت از ضربه ی سنگین عمود
بین ابروی تو سخت است ترک بردارد
چار کنج علم و بیرق و مشک و دستت
وسعتی است که این صحن مطهر دارد
حسن لطفی
سلام ماه، تو هم مثل من نخوابیدی؟
تو هم برای عمویت ستاره می چیدی؟
بگو: عموی تو مثل عموی من ماه است؟
بگو: عموی مرا تا به حال تو دیدی؟
میان هر چه عمو هست روی خاک، تک ست
در آسمان تو ز وصفش نگو که: نشنیدی
برای من؟ … که برای عشیره بود امید
نداشت راه به قلب قبیله تردیدی
دل تمامی ما گرم روی ماه اش بود
اگر چه ماه لقب داشت، بود خورشیدی!
عمو که بود کسی جرأت هجوم نداشت
به جز فرار ز پیشش نبود تمهیدی
همین که رفت به سیلی کشید کار و گرفت
به تازیانه ز من گوشواره، تهدیدی
نمانده است توان روی پا بلند شوم
آهای ماه اگر که تو “ماه” را دیدی
به او بگو که: بیاید که آب آزاد است
که از رقیه بپرسد که: “از چه ترسیدی؟”
امیر اکبزاده