مطلب سی و چهارم
#شب_جمعه:
یادش بخیر آن روزهایى که در جبهه بودیم، همه اش بیاد خدا بودیم، قرآن مى خواندیم، نماز شب مى خواندیم مناجات مى کردیم یک حال عجیبى داشتیم ، به خدا نزدیک بودیم ، بدنبال گناه و معصیت نبودیم ، جمع خوبى داشتیم دور هم جمع مى شدیم زیارت عاشورا و دعاى کمیل و دعاى ندبه و دعاى توسل و… مى خواندیم واقعا یادش بخیر..
یک رفیقى داشتیم که خیلى آدم خوبى بود با خدا بود حال عجیبى داشت همه اش در حال ذکر بود توى خودش بود اسمش حسن لاته بود.
یک روز آمد تو سنگرم گفت: حاج آقا یک وصیت نامه دارم دوست دارم شما هم یک توجهى روى آن کنید اگر مى شود همین الان تشریف بیاورید توى سنگرم. گفتم چشم برویم .
آمدم تو سنگرش گفت: حاج آقا این وصیت نامه من است ولى یک سرِّى بین من و خدا مى باشد و شما قول بده تا وقتى که زنده هستم به کسى بازگو نکنى .
قول دادم، گفت حاج آقا من قبل از انقلاب آدم خیلى بدى بودم و از آن لاتهاى قَهار سرمحله ها و همه را مى زدم و گاهى اوقات شدت شقاوتم زیاد مى شد که بى باکانه داخل حمّام هاى عمومى زنان مى شدم و مشغول گناه و معصیت مى شدم ، خیلى کارهاى دیگر…
تا اینکه انقلاب شد و همه بساط گناه و عرق خوارى و مشروب خوارى و… جمع شد بعد هم جنگ شد یک روز داشتم از کنار مسجدى رد مى شدم دیدم جوانهاى که هنوز صورتشان گرد مونزده بود توى صف ایستاده اند، گفتم : آقا براى چه ایستاده اید آیا صف مرغ یاگوشت و روغن و… چیزهاى دیگر است گفت: نه این صف دیدار با خداست . صف عاشقان الى اللّه است.
این حرف چنان در من اثر گذاشت که از خود بى خود شدم. به خودم گفتم : اى واى بر تو اى حسن همه به دیدار خدا مى روند و تو هنوز از غافله عقبى همه عاشق مى شوند و تو هنوز خوابى تاکى مى خواهى در گندآب دنیا غرق باشى …
خلاصه من هم عاشق شدم تا خدا را ببینم و حال آمدم و از کرده هاى خود پشیمانم توبه کرده ام .
ناراحتم الان فهمیده ام هر کسى که مى خواهد مهمانى حق رود باید با لباسهاى نو و لطیف برود ولى من با بارى از گناه و معصیت هستم لباسهایم آلوده به کثافات دنیوى است، حاج آقا روى بدنم را ببین .
یک وقت دیدم پیراهن خود را بالا زد، دیدم روى بدنش عکس زنى را خالکوبى کرده.
خیلى ناراحت شدم. گفت حاج آقا کجایش را دیدى، پیراهن پشت سرش را بالا زد عکس مردى را روى کمرش خال کوبى کرده اند من خیلى عصبانى شدم گفت حاج آقا کجایش را دیدى ، دیدم روى تمام دست و پایش را خال کوبى کرده است.
من با عصبانیت او را ترک کردم یک وقت صدا زد حاج آقا راضى نیستم سِرّ مرا به کسى بازگو کنى.
من توجهى نکردم و به سنگر فرماندهى رفتم فرمانده را ندیدم آمدم سنگر خودم رُفقا دورم جمع شدند و هر کدام از درى سخن گفتند یادم رفت که به حسن لاته سر بزنم.
سه و چهار ساعت از این ماجرا گذشت دوستان یکى یکى متفرق شدند من هم از سنگر خارج شدم که سرى به حسن لاته بزنم یکى از دوستان صدا زد حاج آقا، حاج آقا!
گفتم : بله
گفت : الان حسن لاته شهید شد.
گفت : یک ساعت پیش سوار ماشین شد که برود جلوى دپو که یک وقت خمپاره اى از طرف عراقیهاى صدّامى توى ماشین مى افتد و حسن لاته شهید مى شود، دیدم یک کیسه پلاستیک دستش بود نشان داد گفت این هم بدنش است من خیلى جا خوردم.
گفتم : حسن شهادت گوارایت باشد، خدا چه کسانى را مى برد کسى که توبه کند مثل کسى است که تازه از مادر به دنیا آمده باشد، این با آن همه گناه توبه کرد و شهید شد گریه کنان بطرف سنگرش آمدم وصیت نامه اش را برداشتم آوردم دیدم چه عالى نوشته که سه جمله توجه مرا بیشتر جلب کرد:
یکى اینکه نوشته بود، مادر نارحت نشوى حسن لاته توبه کرد و آخر عاقبت بخیر شد.
دوم این که در مناجاتش با خدا می گفت خدایا بناست بمیریم و امّا اى خدا دوست دارم در راه تو شهید شوم و تو را ملاقات کنم مى دانم گناه زیاد کردم نافرمانى تو را بسیار نمودم اما بیا و دل این بنده گنه کار خودت را نشکن چون به امید دیدار تو آمدم مرا نا امید نکن اى کسى که غفّار گناهانى بخشنده ذنوبى .
سوّم اینکه خدایا حال که بناست بمیرم ، بدنم را روى سنگ غسالخانه بگذارند این عکسهاى مبتذل روى بدنم هست بیا و آبرویم را بخر تا مردم بدنم را با این عکسها روى سنگ غسالخانه نبینند یک نگاهى به بدن سوخته و از هم متلاشیش کردم دیدم خدا آبروى حسن لاته را خریده و توبه او را قبول کرده و دعایش را مستجاب نموده و عاقبتش را ختم به خیر کرده است.
منبع:
منبع: قصص التوابین؛ داستان توبه کنندگان؛ علی میر خلف زاده